در فضای اتاق معلق شده ام و خاطرات را ثانيه به ثانيه مرور می کنم چشمهايم سنگين شده اند, 6 سال پيش در همين اتاق برای عروج در طبيعت با ديگران تصوير پروازمان را نقاشی می کرديم, تصاوِير بچه های گروه شفافيت چشمانم را به رخ می کشد . صدا ها را می شنوم, هلهله شادی در فراز مرتفع ترين ها, چه می گريند چشمها در شادی با هم بودن در بلندترين ها, دماوند را در آغوش کشيده اند و رخسار همنوردان را در انعکاس درياچه سبلان, به تصوير می کشند, آرميدن در نرمی سبز دامنه آزادکوه, هم آوا شدن و شکر را به موسيقی درآويختن.
های های
دلم تنگ است برای لحظه در آغوش گرفتن تنگ است برای باريدن تنگ است برای سر سپردگی خالقش تنگ است برای با هم بودن تنگ است دلم تنگ است