در فاصله اي نه چندان دور ، در بازگشت از سفري يك روزه، در بطن يخ و سرما از قله اي سر به فلك كشيده، در خلسه اي آرامش بخش ، تو و من نواي كوهستان را در جاده اي به باريكي اشعه نور ماشين، با تمام وجود حس مي كرديم.
يادش گرامي، وفور انعكاس نور در چشم روباه هاي بازيگوش و فرار كردنشان از مسير اتومبيل. چه زود گذشت، تو گفتي اين موسيقي از Kitaro ست و با روحيه طبيعت گراي ما همخواني دارد. نام آهنگ Lady of Dreams بود و من هنوز با شنيدنش اشك در چشمانم حلقه مي زند.
انگار همين ديروز بود. من ، محمود، قله چمن در مشهد، و در بازگشت، نور مهتاب روي سفيدي برف، پژو ٤٠٤ محمود، گرماي بخاري اتومبيل، موسيقي Kitaro، فرار بچه روباه ها، لبه هاي يخ زده، جاده، خلوت ، سكوت و روستا هائي كه به ما چشمك مي زدند.
اكنون، در بيرون پنجره ها، برف مي بارد تا به شهر نشينان غرق شده در هياهو، بار ديگر يادآور شود كه طبيعت زنده است اگر چه ما بسترش را نا امن كرده ايم و اگر چه به قابليت هايش مجال پيدايش نمي دهيم! آسمان مي بارد امروز، بارش نه ، فرياد! امروز آسمان برف را فرياد مي زند، گاهي درشت، گاهي كوچك و گاهي آبدار. او هرچه دارد در واپسين روزها بر سر اين مردم فرياد مي زند تا صدايش را بشنوند، جماعت خاكي كه از فرط آلودگي در فضاي روز مرگي، لطافت آسمان را به فراموشي سپرده اند، او نگران است، انسان روزي جزئي از طبيعت بوده و امروز غريبه اي بيش نيست. بيائيد بشنويم نواي بي نوائي را كه او به نرمي زمزمه مي كند.
"بيائيد از سايه روشن برويم
بر لب شبنم بايستيم،
در برگ فرود آئيم"
در نوشته هاي قبلي از خوان رولفو و رمانش ياد كرده بودم، رمان پدرو پارامو را در شهر كتاب ميرداماد پيدا كردم و قيمتش هم ١٢٠٠ تومان بود. اگر چه هنوز در نيمه هاي كتاب هستم ولي توصيه مي كنم اونو مطالعه كنيد. يه چيزي شبيه بوف كور يا همنوائي شبانه اركستر چوبها ست، يه داستاني كه شبيه يه تابلو كوبيسمه ! نظرمو بعد از اتمام كتاب خواهم نوشت.
معمولا هر فعاليتي يا هر پديده اي شامل دو قسمت كلي است، فوايد و عوارض. اين مهم شامل فعاليت هاي ورزشي نيز مي شود، يعني هر ورزشي به فراخور شرايط اجرائي و پيش نيازهاي فيزيكي، علاوه بر اثرات مثبت، عوارض خاص خود را بسته به شرايط، داراست. اين عوارض مي تواند جنبه فيزيكي و يا روحي داشته باشد. به نظر من يكي از بزرگترين مشكلات كوهنوردي در ايران( چون با كوهنورد هاي غير ايراني برخورد نداشته ام) عوارض روحي آن است كه به شكل كاملا مرموز و خزنده در شخصيت بعضي از كوهنوردان رخنه مي كند! يكي از مهمترين آنها را من "تواضع از سر غرور" ناميده ام. بارها و بارها ديده ام كه دوستاني با لحني متواضع، برخوردهائي بسيار صميمي را به تصوير مي كشند كه به شدت ساختگي است. اينان ناخودآگاه، خود را چنان مي پندارند كه گوئي پيش كسوت جمعند و از اين رو بايد اين چنين تواضع به تازه واردها بفروشند.مشكل ديگر اين كه بعضي اوقات كوهنوردان با تجربه تجربيات خود را به عنوان مسايل علمي اين رشته به آماتورها عرضه مي كنند و اين يك خطر محسوب مي شود. تجربه مكمل و لازمه هر فعاليت است ولي در صورتي كه بدون آناليز فني، به عنوان اصل قلمداد شود، مي تواند مشكل آفرين باشد. از ديگر عوارض اين ورزش كه در برخي همنوردان ديده مي شود مساله ايست كه در اصطلاح عرف به آن "دل گنده گي" مي گويند. اين دوستان به دليل توانائي نسبي خود و پيروزي در چند برنامه مكرر كم كم به مساله ريسك پذيري و آناليز ريسك برنامه ها، بي اعتنا شده و هر نوع فعاليتي را بدون توجه به شرايط خود و تيم همراه، ممكن قلمداد مي كنند و اين مي تواند يكي از خطرتاك ترين عارضه هاي اين ورزش باشد. شايد بتوان گفت حادثه اخير غار پرآو و از بين رفتن دو دوست همنوردمون ، از پيامدهاي اين عارضه بود.
Juan Rulfo در روزنامه اعتماد ديروز مطلبي تحت عنوان " درخشان ترين چهره داستان نو در ادبيات امريكاي لاتين" درج شده بود كه در اون به معرفي خوان رولفو، نويسنده مكزيكي معاصر پرداخته شده بود. شايان ذكر است كه اين نويسنده فقط با نوشتن يك رمان به نام " پدروپارامو" و چندين داستان كوتاه در مجموعه اي به نام " دشت مشوش (The Burning Plain) به شهرت جهاني دست يافته است.داستان هاي او سراسر حديث درد ريشه دار در زندگي مردم فقير روستائي و ادبيات زندگي آنهاست. او كه خود از جنس شخصيت هاي داستان هايش است، به خوبي خواننده را در عمق ماجرا قرار مي دهد.
او در سال ١٩١٧ در سرزميني محروم در استان خالسيكو مكزيك به دنيا آمد در شش سالگي پدرش را از دست داد و پس از ٢ سال مادرش را نيز .در ١٦ سالگي يه مكزيكو سيتي رفت و تا پايان عمر در آنجا ماند. او در سال ١٩٨٦ در اثر سرطان ريه درگذشت.
گاهي اوقات وقتي روزمرگي توان نوشتن و حتي يافتن رو از من مي گيره، ميرم سراغ آرشيو نوشته هام:
درد هاي بشر نوشته بود:" در زندگي زخمهائي هست كه مثل خوره، روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد."
اين دردهاي مدام، چيست! آيا براي همه يكسان است، آيا دردهايمان مشترك است، اصلا اگه از ما بپرسند درد چيست، چه خواهيم گفت! اگر دردها متفاوت است، شايد ريشه دردها مشترك باشد.
دردهاي هر انسان با تولد او ، متولد مي شود. فرياد يك نوزاد، تجلي هراس اوست از تكرار تجربه هاي درد آلود، او مي داند كه درد هاي كهنه نوع بشر، باز او را در بر خواهد گرفت. او مي داند كه اسير لكاته شدن، مرعوب پيرمرد خنزر پنزري شدن، يعني چه! او مي داند كه نقش هاي تكراري بر كوزه و قلمدان كشيدن به چه علت است! او از عقده هاي بشري آگاه است، او مي داند كه كيست كه او را به قبرستان دنج ، راهنمائي مي كند تا تكه هاي بدن رويا هايش را در آن دفن كند و نيز مي داند كه تا پاسي ديگر تمام اينها را از ذهنش پاك خواهند كرد تا درد كشيدنش در يك دوره زندگي ديگر، واقعي به نظر آيد و مي داند كه يك انتظار درد آلود ديگر را بايد تحمل كند.
كاش ميتوانستم لحظه تولدم را به ياد آورم!
"اين كوزه گر دهر، چنين جام لطيف
مي سازد و باز بر زمين مي زندش"
كوچ ديروز توي روزنامه همشهري از قول يكي از محققين محيط زيست نوشته بود كه تنوع و تعداد گونه هاي پرندگان در تهران بسيار كم شده و به جز كلاغ، ديگر پرندگان از اين شهر كوچ كرده اند! كلاغ از معدود پرندگاني است كه مي تواند در در آلودگي و كثافت زندگي كند.
براي من واضح و مبرهن است كه به زودي كلاغ ها هم از اين شهر كوچ خواهند كرد! و انسان تك ساحتي كه شهروند تهراني نام دارد در راستاي اجراي رسالت خويش كه همانا به فراموشي سپردن ارزشهاي فردي خويش است، لحظه اي فروگذار نخواهد كرد.
اگر پرنده اي در شهر باقي نماند، كودكان فردا چه تصوري از پرواز خواهند داشت، آيا در نقاشي هاي كودكانه آنها موجوداتي كه شبيه ٧٧٧٧ هستد ، باز هم به چشم خواهد خورد!!
در نوشته مربوط به فيلم Dancer Upstairs بايد اين مطلب رو هم اضافه كنم كه Composer موسيقي فيلم Alberto Iglesias نام داره و ظاهرا به خاطر موسيقي اين فيلم از چند جشنواره بين المللي جايزه دريافت كرده است. در اين سايت مي تونيد فهرست كارهاي ديگر او رو ببينيد.
اگه به ستون سمت چپ دقت كنيد متوجه خواهيد شد كه لينك سايت WWW.MountainZone.ir به ستون سايت هاي ديدني اضافه شده، اگه كسي خواست از اين Banner در سايتش استفاده كنه واسه من بنويسه تا از مدير سايت اجازه اين كار رو بگيرم.
راستي دقت كردين چقدر به سايت هاي اينچنيني نيازمنديم. راه اندازي سايتي با اين مشخصات يكي از وظايف فدراسيون هاي ورزشي مانند فدراسيون فخيمه كوهنوردي است و بديهي است كه اين كار براي فدراسيوني كه عنوان كوهنوردي را يدك ميكشه از برگزاري دعاي كميل!! واجب تره. هنوز خيلي از كوهنورد هاي دنيا تصور مي كنند كه ايران سرزميني است هموار و فاقد ارتفاعات و كوهستان.!
يا مثلا در مورد اسكي، هنوز يكي پيدا نشده يه سايت مرتب و فني در مورد اسكي در ايران، پيست هاي موجود و مشخصات اون ها، انواع چوب اسكي و مزايا و معايب اون ها راه اندازي كنه. به جاي كارهاي اصولي يه عده كه عناوين مسئولين اين ورزشها رو رو شونه هاشون نصب كرده اند، دارن ...!!!!!!!!!!!!
پنجشنبه با ماشين رفتم حول وحوش چهار راه وليعصر. رانندگي ها اونقدر خر تو خر بود كه براي اين كه تصادف نكني، علاوه بر خودت بايد مدام مواظب رانندگي بقيه هم باشي كه تصادف نكني، رانندگي تو مركز شهر مثله اينه كه يه ظرف بلور رو بخواهي از زير بارون سنگ عبور بدي، واقعا كار مشكليه، من نمي دونم چه جوري ميشه مشكل فرهنگي اين مردم رو حل كرد، آخه كار خيلي بالا گرفته، اكثر مردم تهران و شهر هاي بزرگ خصوصا هنگام رانندگي، نمونه هاي حاد ناهنجاري هاي روانيند كه به جاي ديوونه خونه تو خيابونا ول شده اند. گاهي اوقات فكر مي كنم شايد زلزله بزرگ تهران كه هر از چند گاهي صحبتش ميشه، بتونه مشكل اين مردم رو واسه هميشه حل كنه.
اين فيلم بر اساس يك رمان كه نويسنده آن اهل پرو است به كارگرداني جان مالکوويچ ساخته شده و به نظر مي رسه فيلم جالبي باشه، اين قطعه از فيلم روببينيد. موسيقي اون نيز به نظر مي رسه با توجه به اينكه با سازهاي آمريكاي جنوبي نواخته ميشه، جالب توجه باشه. خواننده تم اصلي، Yul Anderson نام داره ولي هر چي گشتم نام Composer موسيقي فيلم رو پيدا نكردم. اين نقد رو هم در سايت BBC به زبان فارسي مي تونيد بخونيد.
ديروز بنا به ضرورت قسمتي از مسيرم را با مترو طي مي كردم. چيزي كه نظرم رو براي چند دقيقه جلب كرده بود، حالت آدم هاي تنها در داخل مترو بود، در لحظاتي كه واگن ها از درون دالان هاي تاريك مي گذرند، اونها بيش تر از هر وقت ديگه به خودشون شبيه ميشن، در اين لحظات خيلي راحت ميشه فهميد تو كله شون چي مي گذره، نگاه هائي كه مدام با هم تلاقي ميكنه، خيلي رك و راست، مشغوليات ذهني رو لو ميده. من هنوز سر در نياوردم از اين نيروي عجيب كه احتمالا از نوع انرژي است و بدون هيچ گونه محدوديت فيزيكي قابليت انتشار داره. متاسفانه ديروز تو مترو، گيرنده مغزي من آمار خوبي از وضعيت ذهني مردم گزارش نكرد. به نظر مي رسه يه جور افسردگي، تو جامعه شيوع پيدا كرده و داره تيشه به ريشه اين مرز و بوم ميزنه.
نگاه هاي متقاطع مردمان در اين دالان هاي تاريك تاييد و شايد تكرار حديث دردناك درماندگي است.
به گفته لوركا:
مردمكان گشاده
شاخه هاي خشك، كه باد زخم شان زده است
بر برگ هاي خزان زده مي گريند.
بماني داريوش مهرجوئي را ديدم، تكرار دردناك حديث بيچارگي يك ملت كه خود نيز در تكوينش مقصرند،
بماني را براي ماندن ناميده اند ولي ماندني كه با نماندن تفاوتي ندارد، به گفته يكي از زنان فيلم، آنها به دنيا آمده اند تا مقداري زجر بكشند و بعد بروند. زندگي آنها يك انتظار طولاني بيش نيست و آنها كه تاب نمي آورند، چاره را در خودسوزي مي بينند. اگر چه قيلم مهرجوئي داستاني تكراري را بر پرده مي آورد ولي اكثر بينندگان را دچار يك مكث مي كند. روز مرگي شهر نشيني آنقدر ما را از تفكر دور مي كند كه گاهي يادمان رفته است كه محروميت چگونه چنگال خود را در گلوي بچه هاي آسمان مي فشارد.
مگر باران ببارد بر غبار شومي كه بر اين سرزمين نشسته است، ما تشنه رنگيم، كاش غبار سفره هاي اين قوم زدوده شود از هر چه سياهي است.
امروز از ميدان محسني رد مي شدم و متوجه حضور پر تعدد افسران نيروي انتظامي شدم، ظاهرا امروز ١٧ دي ماه سالروز كشف حجاب توسط رضاخان خدا بيامرز بوده و يه سري از كانال هاي لوس آنجلس كه ظاهرا از همين جا رهبري ميشن، دوباره جار و جنجال راه انداخنه اند و از مردم خواسته اند بريزن تو خيابون ها و از حق خودشون دفاع كنند!!!!!!!!! به ياد شعر" پوستين كهنه " اخوان ثالث افتادم، يه روزي در ١٧ دي يه نفر قلدر مياد و چادر از سر زن ها مي كشه پائين، چند سال بعد يكي ديگه پيدا ميشه به زور كتك و توهين چادر سر مردم مي كنه و باز امروز يه عده ديگه از زن ها تمنا مي كنند كه حجاب شون بردارند. واقعا دنياي بي در و پيكريه، نمي دونم چرا همه چيز رو به زور هي مي كشن پائين, هي مي كشن بالا!!!
نكته جالبه ديگه اينكه امروز صبح در يكي از تقاطع هاي خر تو الاغ شمالي شهر، به خاطر نبود يك عدد افسر نيرو انتظامي، مدت ها در ترافيك گره خورده، به زمين و زمان فحش دادم.پيدا كنيد پرتقال فروش را!!!
در هر سيستم اصولي كه بر اساس باورهاي علمي نگهداري ميشه، علاوه بر طراحي سيستم، مساله اي وجود داره به نام Contingency Plan كه به معني چگونگي عمليات در هنگام وقوع موارد غير مترقبه است !
تقريبا ميشه گفت سيستمي كه براي شرايط بحران، طرح فوق در آن پيش بيني نشده باشه، شكست خورده محسوب ميشه چون در اولين مورد از سرويس دهي خارج و علاوه بر اينكه خود سرويس دهي نمي كند، باعث ايحاد گلوگاه براي ديگر سيستمها و يا سرويس ها خواهد شد. براي مثال سيتم سرويس دهي راهنمائي و رانندگي تهران بزرگ را در نظر بگيريد. به نظر شما تا چه حد اين سرويس در شرايط بحراني كارائي دارد! مثلا يه تصادف در بزرگراه! حتما ديده ايد كه يك تصادف حتي ساده در يك اتوبان، منجر به چه مي شود!!! يا مثلا قطع برق يك سازمان دولتي و يا نشت آب يك محله و يا ... فكر مي كنم ارگانها و اصولا تمام سرويس دهنده ها در هر طبقه اي بايد براي Contingency Plan فكري بكنند.
نوا موسيقي زمينه اين سايت رو به توصيه اين دوست خوب شنيدم، واقعا مسحور كننده است. هميشه زخمه هاي تار براي من رويائي بوده و هست، گوئي مرا به عالم اثيري راهيست كه راهنمايش حسي است كه با ترنم و تواتر حركت مواج يك دست و پژواك ارتعاش از بستر پوستين، ايجاد مي شود.عجب بر اين فطرت هنرجو كه با جرقه اي از خود بي خودي ساز مي كند، بسوي رهايي بال مي گشايد سريع. گويي نواي ساز گره از بغضهاي در گلو قفل شده مي گشايد و چشمها را مي شويد با آزاد كردن اشكي كه زنداني حياي حمق ماست.