امروز قراره با هواپيما به مشهد برم ومدام بصورت غير ارادي ، مسائل اخير سقوط و اينها توي فكرم چرخ مي زنه، آدم از اين همه بي مسووليتي در اين مملكت و ارگانها، حيران ميشه. واقعا مجريان سازمانها و سرويس دهندگان تا كي مي خواهند اينچنين به مردم جفا كنند، اگر توانائي اداره كردن، ندارند بهتره به كاري مشغول بشند كه در حيطه توانائيهايشون باشه، امروزه هر كاري بر اساس علوم مربوطه بايد اجرا بشه و با سلام و صلوات نميشه كارها رو پيش برد.
يكي از دلايلي كه كار به اينجا كشيده خود ما هستيم، چون هيچ وقت حقوق اجتماعي خودمون رو به رسميت نشناخته ايم، يعني فرهنگ اعتراض رو نياموخته ايم .
تا حالا شده توي تاكسي به راننده بگين چرا مثله روانيها رانندگي ميكني،
تا حالا شده به همكارتون در مورد بوي بد دهانش اعتراض كنيد،
تا حالا شده از صميمي ترين دوستتون بخواهيد جلو شما سيگار نكشه،
از همين مسائل كوچك شروع كنيد تا به بالا.
مي خواهم باز هم از كوير بگويم ، از سرزميني كه نهايت تلاش براي بقا را به تصوير مي كشد، جائي كه آب را با هيچ تجملي نميتوان پيمانه كرد، آنجا كه سكوت موسيقي مداوم است و مملو از پرده هاي پر رمز و راز، آنجا كه سايه ها تنها همراه رهنورد است، همه چيز را افق، منتهي است، افق ، مرز طولاني آسمان و زمين ، ماواي خورشيد، نهايت معني براي يك نگاه جستجوگر،
شبهاي كوير حكايت ديگريست. شب، آسمان كوير نگاهت را با خود مي برد تا آستانه عروج، محو ميشوي در نقطه و نور، ضربانت را در كم وزياد شدن نور ستارگان هم آوا مي بيني، يكي شدن با طبيعت، از جنس طبيعت شدن ، حل شدن در واقعيت.
چه خوشبويند اين خارهاي كوير،
چه خوش آب و رنگ اند گلهاي كوير،
چه گواراست آب كوير،
چه دوست داشتني هستند مردم كوير،
چه شنيدني است موسيقي كوير،
همانند شب، سكوت، كوير
تعطيلات گذشته رو با چند تن از دوستان رفته بوديم كوير مركزي ايران، يعني در قلب ايران، رانندگي روي درياچه نمك و در كناره ها حركت روي تپه هاي ماسه اي بنام رمل. واقعي ولي رويايي، سايه روشن لبه تپه ها و شكلي موج گونه بر سطوح كناري، صفوف شترها در يك كادر رو به خورشيد در بستري از سراب، گوئي روي آب اينچنين خرامان خرامان راه مي سپارند. در كمتر از نيم ساعت ٢١ عكس گرفتم. از خود بي خود شده بودم و انگار در خواب هستم.اين كوير هم چه رمز و رازها در دل خود دارد، در اوج سختي و خشكي ، يك چاه آب رو واسه مسافرانش حفظ كرده تا به موقع ازشون پذيرايي كنه.
راهنماي ما آقاي زاهدي از كارمندان اداره منابع طبيعي آران و بيدگل بودند.تمام مشخصات يه كويري رو دارا بود و ما رو حسابي شرمنده كرد، مهمان نواز ، با تجربه، سختي آزموده، مهربان و از همه مهمتر عاشق كوير!
آقاي زاهدي متشكريم.
يه ياد قربانيان حادثه هواپيما غروب شده و باد سردي توي دهليزها جريان داره، از صبح، ساعت ٧ كه يه دفعه همه چيز به هم ريخت، اينجا افتاده ام. شكل هيچي نيستم، نه سري، نه دستي، بدنم كجاست،چرا هيچكي نمياد سراغمون، چند نفر ديگه هم اينجا تيم امداد را چشم براهند اگر چه چشمها بسته است و پودر برف اونها رو پوشونده، دلم مي خواد زودتر همه چيز تموم بشه يعني راستش اصلا حوصله ديدن شيون مادر و پدر و مراسم سياه و از اين حرفها رو ندارم . اصلا نمي دونم بعدش بايد چكار كنم. خدا كنه يكي سراغمو بگيره! بعضي وقتها چه اتفاقاتي مي افته ، انگار نه انگار كه صبح اونقدر عجله داشتم كه زودتر برسم و ترتيب كارها رو بدم، چقدر از كمبود وقت شكايت مي كردم، حالا از صبح بيكار و تنها نشستم اينجا و در مورد آينده هم هيچ تصوري ندارم،احساس عجيبي دارم ، ناراحت نيستم، نگرانم ولي جنس نگرانيم مثله قبل نيست ، يك احساس تجربه نشده است، در ضمن دوست خورشيد خانم هم اينجاست و سلام مي رسونه و ميگه به خورشيد بگين از اين كه هفته پيش ديدمش خيلي خوشحالم چون از صبح تكرار ذهني خاطرات شيرين گدشته كلي از وقتمو پر كرد.
راستي از اون گل سفيد هايي كه اخترك مي گفت اينجا هم پيدا ميشه، مثله اينكه اين گلها رو واسه تنهايي آفريدن!
حركت هاي موج گونه بر بستري ممزوج از ذهنيت و واقعيت، چه بي پروا مي كند پرنده اي را كه پرواز را فراموش كرده، بي پروا نه! بي خيال، بي واهمه از تاراج آنچه خلقتش را باعث شده، آنچه براي آن بايد مي زيست.
خزيدن براي او كه وارث پرواز است، چه دور مي كند مقصد را. مگر نه اينكه عمر سفر كوتاه است، با خزيدن به مقصد نمي رسي اي پرنده شاد، پرنده غمگين
بالهايت را بايد به نسيم بسپاري تا پرهاي زندانيت زدوده شوند از غبار روزمرگي و احساس كني حلاوت آنچه خالقت به تو هديه كرده،
پرواز كن اي پرنده شاد، پرنده غمگين
همه مي دونيد كه سمبل عشق و عاشقي، قلب قرمز خوشگله و همه جا هم كاربرد داره مثلآ شكلات سازي، كيف و كتاب و لباس و دستمال كاغذي و...
فرض كنيد توي يه جاي ديگه" شصت پا "سمبل عشق باشه!! مثلا توي مهموني نامزدي يه شصت پاي بزرگ رو خامه مي مالند ميزارن روي ميز و يا توي Valentine day به هم شكلات شصت پا هديه ميدن و... بقيه شو خودتون بسازين.
من فكر مي كنم فرهنگ هر ملتي داراي يك زيربناي تاريخي است كه به راحتي منهدم نميشه ولي ممكنه به راحتي فراموش بشه مثلا فضاي فرهنگي كنوني ايران به هيچ وجه منكر زيربناي فرهنگي چند هزار ساله خويش نيست اگر چه هيچ شباهتي به آن ندارد ولي من معتقدم در شرايط اجتماعي خاص، اصالت فرهنگ يك جامعه برگشت پذير است. يعني همين مردمي كه در حال حاضر اينچنين علمدار لمپنيزم هستند و چنان كرده اند كه جنگليزم ( فرهنگ جنگل) حد بالاي تكامل به نظر مي رسد، در صورت رهايي از قيد و بند هاي استعمار و استحمارو...مي توانند روزي تمدن مستور را به جلوه گري وادارند.
جنگ و جدال،استعفا، كودتا،نيجريه،آرژانتين، افغانستان،ويتنام، محاكمه، بازجوئي، اعتراض، تجاوز از حد و حدود قوانين مدني و انساني، كمدي بوش و همپيمان هاي دهن بين او،...
براستي آيا اينان لطافت گل سرخ و نسيم آبشار را تا اين حد فراموش كرده اند كه اينچنين انسان بودن خويش را منكرند.
مگر كسي كه آبي آسمان را احساس كند ، مي تواند چكمه بر دهان كودك بي دفاع بگذارد.
مگر دستي كه نرمي دست مادر را چشيده باشد، مي تواند تازيانه بر همنوعش بكوبد.
مگر عاقبت همه خاك گور نيست.
آيا در ديگر نقاط نوراني آسمان هم اينچنين آشوب است.
بيداري چقدر سخت است
آيا دقت كرده ايد كه در زمستان و فصل برف يال قله ها سياه و سفيد مي شود يعني به دليل وزش باد، كه تقريبا داراي جهت يكساني است،برفهاي يك طرف در سمت ديگر تلنبار مي شود و منظره زيبايي را پديد مي آورد. اين مرز سياهي و سفيدي دقيقا مسير صعود قلل است و اكثر صعود ها از روي يال كوهها انجام مي شود. در اين مسير صعود كننده هم برف را مي جشد و هم خشكي و هم شيب كمتري را مي پيمايد. من فكر مي كنم در زندگي نيز اين نوع حركت منطقي به نظر مي رسد.
يه زماني بعضي از فيلمها يا تاتر ها كه با استقبال جماعت مواجه مي شد، فيلمهايي بود كه در آن، شرايط و روابط متضاد در يك پلان به چشم مي خورد ... خوب الان يك خيابان شلوغ را تجسم كنيد:
ترافيك، بوق، پاره خطهاي متقاطع ( وقتي يك حركت ماشينها رو از بالا نگاه مي كنيم)، قيافه هاي عصبي بعضي ها، قيافه هاي بي خيال بعضي ها، قيافه هاي كودن بعضي ها. ويترين پر از جنس مغازه ها،دست فروشهاي پر از جنس، ماشينهاي لوكس با قيافه هاي شيك، ماشينهاي لوكس با قيافه هاي معلوم الحال،ماشينهاي لوكس با قيافه هاي جواد،ماشينهاي فرسوده با قيافه هاي شيك،ماشينهاي فرسوده با قيافه هاي غير معلوم الحال، آدمهاي پياده شيك، آدمهاي پياده گدا، آدمهاي پياده معمولي،آدمهاي پياده ولگرد كه نگاهشون دنبال دگمه هاي بازه، خريد و فروش مواد مخدر، فيلم،عكس ،مسكرات، پماد ...
در اين شرايط يه دفعه يكي داد ميزنه "آي دزد" و متعاقبا فرار يك موتور سوار موبايل به دندون از ميان ماشينها، اونطرف دو تا راننده مشغول كشتي آزاد(خيلي آزاد)هستند. سمت ديگه يه سري اتول مدل بالا جلو دو تا "شيما" منتظر انتخاب هستند.ناگهان صداي بوق بوق !! زوج جواني در آغاز زندگي در يك ماشين گل زده واسه يه دوربين فيلم بازي مي كنند در حاليكه مرد جوان يواشكي داره شيما رو مي پاد !!
و در اين ميان در حاليكه به دليل توقف غير مجاز راننده هاي مسافر كش در ورودي ميدان و تردد ورود ممنوع در خيابان مجاور ، گره ترافيكي ايجاد شده، افسران راهنمايي هر كسي رو كه كمر بند ايمني نداشته باشه به شدت جريمه مي كنند
ديشب دور از جون شما، رفته بوديم دكتر. مطب ايشون حوالي پل رومي بود و من توي يك تو رفتگي خيابون، مثله بچه آدم پارك كرده بودم و خودم هم توي ماشين نشسته بودم.جلو ماشين من يه وانت به صورت عمود بر خيابون جلو چلو كبابي ( اينطوري --| ) ايستاده بود.
بعد از حدود ١٠ دقيقه ديدم يه افسر راهنمايي ( از اونا كه موتورهاي خوشگل دارند) كنار پنجره ايستاده و در حالي كه شلوار چرميش داشت از كونش مي افتاد پايين ،داره جريمه مي نويسه. در رو باز كردم و گفتم واسه كي داري مي نويسي .گفت:با اجازه تون واسه شما.گفتم چرا? گفت:چون اينجا ايستگاه اوتوبوسه.گفتم:كو تابلوش. گفت: اوناهاش(٥٠ متر اونورتر بود).گفتم اونكه اونوره.گفت:خوب باشه. تو دلم گفتم :چرا شلوارت داره از كونت مي افته. ولي او هيچي نگفت! خلاصه بعد از من رفت سراغ وانته كه ديدم يه دفعه نيشش باز شد و رو بوسي با راننده و ...آخه افسرهاي ايروني خيلي با وجدان هستند و اگه يكي روزي يه پرس چلوكباب به اونا بده، غير ممكنه طرفو جريمه كنند حتي اگه تو خيابون شريعتي، تو ايستگاه اتوبوس، عمود بر خيابون پارك كرده باشه.
سپس رفت سراغ بعدي و بعد يه راست رفت تو سوپر ماركتي كه صاحبش اتومبيلشو زير تابلو ايستگاه اتوبوس، پارك كرده بود و افسر با وفا وقتي از كنارش رد مي شد، چشماشو بست كه به بعضي جاهاش فشار نياد و شب نمازشو با خيال راحت بخونه و بعد از يك دقيقه ايشون با يك حلب ٥ كيلويي روغن ، در نهايت وظيفه شناسي در حالي كه شلوار چرميش پايين تر اومده بود، به سمت موتور خوشگلش خرامان خرامان گام بر مي داشت. من كه ميگم غير ممكنه پول روغن رو نداده باشه. اصلا رشوه رو اين آقايون نمي دونن با چي مي نويسن.
خلاصه از قديم گفتن از اين ماشين تا اون ماشين فرجه.
سوگند مي خورم تمام مطالب فوق كاملا واقعي است حتي ماجراي شلوار حضرت آقا.
از نامه هاي رسيده چنين به نظر ميرسه كه گير دادن به كلمه "فرار ..." مورد توجه و توافق دوستان وب لاگي قرار گرفته است. حقيقت قضيه اينه كه يكي از عادات فرهنگي مردم عزيز ما همين سرسري گذشتن از مفاهيم و كلمه ها است و به همين دليل است كه يكسري كلمه هاي خاص ، هر از چند گاهي در جامعه رواج پيدا مي كنه مثلا "آقازاده ها" ، "وحدت" و ...
يعني خيلي بي دردسر همه مي پذيرند كه مثلا آقاي فلاني، آقا زاده تشريف دارند!!
در مبحث مفاهيم مذهبي و روحاني قضيه خيلي پيچيده است و ور رفتن با آن در حوصله اين صفحات نمي گنجد.ضمن اينكه من به هيچ عنوان مايل به اهانت به مقدسات هر چند سطحي ديگران ندارم.
يه بيت از يكي از شعرهاي اوايل انقلاب مصداق همين مساله است.اگه اشتباه نكنم:
"دشت بي فرهنگي ما زرده تموم علفاش"
خودتونو توي يك دشت تصور كنيد پر از علفهاي زرد، سبز كردن اين دشت رو اكه تونستين تصور كنيد.
يه چيزي بنام فرار مغزها در سالهاي اخير مطرح شده كه از بيخ وبن مشكل داره، اصولا واژه فرار به معني حركت از طرف آنچه به آن تعلق نداشته ايم به سمت آنچه به آن تعلق داشته ايم، است. مشاهده مي شود استفاده از كلمه فرار در بحثهاي مرتبط با مهاجرت كاملا اشتباه است.
دوم اينكه اگه يه متحرك تصميم بگيره براي بهينه كردن پارامترهاي وجودي خويش از يه نقطه به نقطه ديگه حركت كنه، در حقيقت به يك حالت پايدار رسيده و اين مساله يك قانون فيزيكي است. شما اگر يك جسم رو روي يك سطح شيبدار قرار بدين و كم كم وزن اون رو زياد كنيد ، نهايتا به سمت پايين خواهد لغزيد.آيا در توصيف اين پديده خواهيد گفت: جسم مذكور از بلندي فرار كرد!!!
حكايت ما هم همينه، كساني كه از ايران كوچ مي كنند، از اون فرار نمي كنند بلكه از اون رانده مي شوند. پس بهتره
زين پس به جاي واژه نامانوس "فرار مغزها" بگوييم " رانش مغزها "