مطلبي را در مورد پست جواديسم شامل بخش هاي اند جوات ( End-e-Javat ) و جوات ديزاين ( Javat Design ) و جوات تهويه و جوات دنجروس ( Javat Dangerous ) در اينجا بخوانيد. قسمتي از آن چنين است:
روابط موش و گربه اي ، گربه و سگي كه در مورد اتومبيلها هم بصورت غريزه اي وجود دارد :
در اتومبيلهاي سواري در ايران بنز با پژو ، پژو با پرايد ، پرايد با رنو ، رنو با پيكان و پيكان با همه ! ! و رنو با ژيان
Dance In Iran By Robyn C. Friend, Ph.D. مطلبي را در مورد رقص در ايران مي توانيد در اينجا بخوانيد. بسيار جالب است كه حركت هاي ورزشي در زورخانه و يا حركات ريتميك در عزاداري هاي شيعه به عنوان سبك هاي رقص در ايران دسته بندي شده اند.
مطلبي را در مورد شرافت بعضي (به نظر من، كلمه اكثر مناسب تر است) از دكتر هاي در اينجا بخوانيد. فكر نمي كنم كسي پيدا بشه كه تا به حال توسط اين قشر محروم ، انگولك نشده باشه
سرتاسر طراوت، پر از سبز روشن، شبنم هائي به غايت لطيف، نوائي دل انگيز در فضائي مه آلود كه از ژرفاي حس بيرون تراويده، بوي دود اجاق چوپاني در دوردست، همه و همه در خاطره اي دور ، محصورم مي كنند تا مثبت بنگرم به سياهي كشنده زندگي شهري،
شايد روزي رنگي پيدا شود كه بتواند سياه را بپوشاند، نه !سياه را محو كند، رنگي كردن آنچه در بطن خود سياهي را به دوش مي كشد ، مشكلي را حل نمي كند، بايد كه سياهي از زمينه زندگي مان محو شود و بعد رويش را با رنگ هاي شاد و محرك جلا بخشيد. من دوست دارم رنگ زندگيم ، زردي باشد كه به نارنجي نزديك باشد. شما چه رنگي را دوست داريد روي سياهي هاي جامعه بكشيد?
زنداني شدن شايد فقط پشت ميله افتادن نباشد. هر بار كه پا در مسيري بيراهه مي گذارم، با آن كه مي دانم بزرگراه گونه هاي عرف پسند است، اسارتي كشنده راه دم و بازدم را بر من مي بندد. من از اين قفس ها كه آداب لاجرم و رفتارهاي ساختگي و نمايش هاي به شدت مصنوعي و چشماني كه از ترس افشاگري ، آرام و قرار ندارند، خسته ام. مرا با اينان كاري نيست. من صافي را مي طلبم چون شيفته حقيقتم . صداي رودخانه و نواي زنگوله گله ها را بيش تر از هر نوائي مي پسندم اما آنچه اينجا گوش هايم را آزار مي دهد ، كلمات تكراري و مملو از دروغ كه تواتر آنها فقط زجه ناله هاي كالبدي دربند را به خاطر مي آورد.
صداي زنگوله ها هم عالمي دارد، يك دنيا هارموني كه شايد نتيجه حركتي ناخود آگاه، و شايد مهارتي اكتسابي كه به مرور زمان نصيب يك حيوان چهار پا مي شود. نمي دانم چه پرده هائي را مي نوازند كه اينچنين دل نشين است.
در اين زندان، تمام آنچه تحمل مي كنم فقط به اميد رهائي است ولي راهش را هنوز نمي دانم.
اگر چه از كلمه تقدير چندان دل خوشي ندارم ولي براي مطلبي كه نوشته ام شايد بهترين عنوان باشد. با آثار كريستف كيسلوفسكي، فيلمساز فقيد لهستاني چقدر آشنا هستيد. اين هنرمند در ليست فيلم هاي خود، سه فيلم را با نام Three Color: Red, White and Blue معرفي كرده كه جزو بهترين آثار سينمائي دنيا هستند. من آبي و قرمز را از سه فيلم فوق ديده ام. واقعا تاثير گذار هستند و هر از چند گاهي موسيقي متن فيلم Blue ساخته Preisner همدم خوبي براي تنهائي به شمار مي آيد.
فيلم قرمز او داستان يك برخورد تصادفي دختري جوان و مردي مسن است كه منجر به روابطي خاص و حرف هائي از جنس گفتني مي شود.
غرض اينكه به نقل از هفته نامه وزين چهل چراغ، كيسلوفسكي انديشه ساخت اين فيلم را الهام گرفتن از شعر شيمبورسكا شاعر تواناي لهستاني مي داند. از شعري با نام "عشق در نگاه اول ". اين روابط خود شاهدي آشكار بر مصداق شعر او هستند. خلوت شاعري در چهار ديواري عزلتش، شعري خلق مي كند تا فيلمسازي آن را دستمايه خلاقيتي ديگر قرار دهد تا اثري جهاني به نام قرمز متولد شود.
عشق در نگاه اول
از ويسواوا شيمبورسكا
ترجمه از شهرام شيدايي:
هر دو بر اين باورند كه حسي ناگهاني
آنها را به هم پيوند داده
چنين اطميناني زيباست
اما ترديد زيباتر است
چون قبلا همديگر را نمي شناختند
گمان مي برند كه هرگز چيزي ميان آنها نبوده
اما نظر خيابان ها
پله ها و راهروهائي كه آن دو مي توانستند
از سالها پيش از كنار هم گذشته باشند
در اين باره چيست?
دوست داشتم از آنها بپرسم
آيا به ياد نمي آورند?
شايد در ميان دري چرخان
زماني رو به روي هم?
يك ببخشيد در ازدحام?
يك صداي "اشتباه گرفته ايد"
در گوشي تلفن?
ولي پاسخشان را مي دانم
نه! به ياد نمي آورند
بسيار شگفت زده مي شدند
اگر مي دانستند كه مدتهاست
بازيچه اي در دست اتفاق بوده اند
شايد سه سال پيش
يا سه شنبه گذشته
برگ درختي از شانه يكيشان به شانه ديگري
پرواز كرده
چيزي بوده كه يكي آن را گم كرده
و ديگري آن را يافته و برداشته
دستگيره و زنگ درهايي بوده
كه يكي لمس كرده و در فاصله كوتاهي آن ديگري
شايد يك شب هر دو يك خواب را ديده باشند
كه بلافاصله بعد از بيداري محو شده
بالاخره هر آغازي فقط ادامه اي است
و كتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز مي شود.
...
"در اعماق سياهترين گوشه هاي درونمان، سياهچاله اي داريم كه درآن شورش وجدانمان را به بند مي كشيم و با شلاق وسوسه، شكنجه اش مي دهيم تا اگر باز هم به خواب نرفت با سم گناه كم كم آلوده اش كنيم و سرانجام گوري دسته جمعي ميكنيم تا صفات انساني و اخلاقيمان را براي هميشه در آن دفن كنيم..."
ادامه اين نوشته را در وبلاگ باكره بخوانيد. براي آنها كه مدتي است انديشيدن به خود را از ياد برده اند شايد نسخه خوبي باشد.
انتظار انتظارش را مي كشم اگرچه شايد ديگر هيچ خبري در انتظارم نباشد، تصور مشكلاتي كه به اين بي خبري منتهي شده باشد ، درونم را مي خراشد، آدمك خاموشش را هر روز به نظاره مي نشينم، به اميد لبخندي ، يا نگاهي و خاكستري خاموشش كه مدتي است رنگ زرد را از ياد برده.
اگر ديگر نيايد، چه ! اگر ديگر هيچ كليدي، رمز ورودش نباشد، چگونه اين همه راز و رمز را به او برسانم. قبلا به اين حس مشترك رسيده بوديم كه براي ابراز حالات، نمي توان از واژه ها، وام گرفت. نگارش عاجزترين راه بيان حقيقت است. پس اي عزيز براي گذر از دالان كلمات ، حضورت ضروري است. من هنوز منتظرم
"شاعر نيم و شعر ندانم كه چه باشد
من مرثيه خوان دل ديوانه خويشم"
اگر بتواند لحظه اي چشم بگشايد و اگر بتواند ديدن را به ياد آورد، خاكستري آرام شايد تنها تصويري و رنگي است كه چشمان كم سويش مي بيند، روزگاري است كه فقط گريسته است ، اكنون در قاموس او چشم ابزاري است براي گريستن. ديگر چيزي نمانده كه ببيند، ديگر رنگي نمانده، حتي قرمز ها هم پس از مدتي خاكستري مي شوند، همانند خون عزيزان در خاكش.
واژه تحمل ديگر غم او را تاب نمي آورد، آنچه در سينه اش بغض را گره زده، به ابتدال هيچ واژه اي در نمي آيد، اين حس فقط شايد قابل درك باشد و نه قابل بيان.
آنچه در پايان اين تصوير مي بينم، لبخندي است كم سو، از سر بزرگواري، بر حمايت آنان كه در بيرون مرزهاي بدبختي، اجتماع كرده اند و شعار صلح مي دهند بر عليه كساني كه هنوز تفاوت Peace و Piss را نمي دانند!
بعضي كلمات و ساختار آنها كه مفهوم يك تجربه تاريخي را به دوش مي كشند، مدتي است حيرانم كرده. استفاده از اضافات نا متجانس گوئي قرن هاست كه ميراث فرهنگي اين مرز و بوم است. خودم كه نفهميدم چي گفتم ! اگه شما فهميدين يك بوق واسه من بزنيد.
تعدادي از آنها از اين قرارند:
تعاملات اجتماعي ، هنجارهاي فرهنگي، عرف ! سنت هاي ملي، سنت هاي مذهبي، آداب ايراني، فرهنگ ايراني، فرهنگ عربي، فرهنگ اسلامي، ايران اسلامي، برهنگي فرهنگي، روحيه شرقي، ايران باستان.
براي اينكه حرمت نامتجانس گوئي حفظ شود اين چند بيت را هم كه هيچ ربطي به مطلب بالا ندارد از اخوان بخوانيد:
...
باز پيمان تازه كردم با پريشان زلف جانان
باز امشب وعده ها دادم دل ديوانه ام را
آرزوهاي دل شوريده بر بالش نوشتم
نيمه شب پرواز دادم در فضا پروانه ام را
گفتمش پروانه جان، پرواز كن تا دور دستان
من دگر رفتم ز گرد آرزوها، خانه ام را
با غم من بعد از اين ميخانه هم رنگي ندارد
ساقي از روي طرب پر مي كند پيمانه ام را
خوب به دلايل مشكلاتي كه اين سرويس Comment ايجاد كرده بود ، فعلا برداشتمش تا بعد ببينيم چي ميشه. لطفا اگر نظري داريد از لينك Mailbox (تماس بگيريد) استفاده كنيد.
قفسم را خودم با دست هاي خودم ساختم. آن زمان حس مي كردم آنچه براي ساختنش، چنان بي تاب بودم كه گاه افراط را نيز چاشني رفتارهايم مي كردم، برج آمالي است كه يك عمر تمام بضاعتم را به پايش ريخته بودم ولي اكنون آنچه پيش رويم به زشتي چهره مي نمايد، قفسي است كه حركت را از من سلب كرده و بي ريا به انتظار پايانم نشسته.
براي من، ديگر رهائي فقط يك واژه است.
از وقتي اين قسمت نظر خواهي رو تو صفحه گذاشتم، قبل از اينكه نوشته ها بياد يه پنجره خطا واسم باز ميشه. لطفا واسم بنويسين كه شما هم وقتي وبلاگ منو باز مي كنيد به اين پنجره بر ميخوريد يا نه.
در مورد رمان پدرو پارامو نوشته خوان رولفو مكزيكي قبلا مطالبي نوشته بودم. در اين آدرس مقاله مناسبي در مورد نويسنده و كتاب مذكور توسط اميلي امرائي نوشته شده است . اگرچه بسياري از جملات مقاله از متن كتاب پدرو پارامو و يا از مصاحبه اي كه در پايان كتاب با رولفو انجام شده ، كپي شده است ولي اين خود زيبائي خاصي در متن مقاله به وجود آورده است. به تمام كساني كه از خواندن بوف كور و يا همنوائي شبانه اركستر چوب ها، لذت برده اند، توصيه مي كنم اين كتاب را حتما مطالعه كنند. مطالب اين كتاب همانند يك پازل است كه خواننده در هنگام خواندن كتاب آنها را كنار هم مي چيند.
مطلبي در مورد شهر سوخته را مي تونيد در اينجا مطالعه كنيد. شهر سوخته، شهري با ٥٠٠٠ سال قدمت و كتابي مصور از آنچه روزگاري در اين مرز و بوم تمدن نام داشت. قرچ قرچ سفال هاي شكسته كه تمام سطح شهر را پوشانده ، صداي اقوام پيشين است كه من را بيش از هر چيز به ياد اشعار خيام مي اندازد.
شماره نهم نشريه الكترونيكي ١ ديگر منتشر شد.اين شماره شامل مصاحبه وتبادل نظر با كيخسرو پور ناظري كه گروه تنبور شمس را سرپرستي مي كند، در مقوله ادبيات، سخني با عباس پژمان و همچنين نگاهي به ژوزه ساراماگو و كتاب همه نام ها، گيتار ناشناخته مانده است سخني است در باب موسيقي و ديگر مباحث اين شماره در رمينه هنر تجسمي و سينما كه با محتواي قابل قبول، براي علاقه مندان منبع مناسبي به شمار مي رود.
خاطره ها را مرور كردن گرچه تالم روحي را دوچندان مي كند ولي تلخي دلچسبي را به دل و جان انسان مي چشاند كه شايد مصداق همان حزن خودآگاه باشد كه بارها و بارها به شيريني از آن ياد كرده ايم. عجب بر اين روزگار، ملولي و اسيري، كار ما به كجا كشانده است كه چشمانمان در تمناي اشك است و دل در هوس هق هق و گاه به گاه زندگي را با مرور ايام تنفس مي كنيم .
به خاطر داشته باشيم، لبخند ها را بايد براي تظاهر نگاه داشت تا به هنگام رويت، پرده شادي بدوزد بر قالب فرسوده مان تا نه دوست بسوزد و نه دل بخيلان و حسودان شاد شود.
آري! اين همه گفتيم و گريستيم و ناليديم. اكنون ديگر غم نامه هاي ما كتابي شده است به ضخامت يك زندگي اما گريزي نيافتيم بر اين سرنوشت ناگزير.دل مي بنديم به نقشي كه فارغ از هر جنجالي بر وجودمان حك شده، يادگار دوران سرخوشي.
نقش كردم رخ زيباي تو بر خانه دل
خانه ويران شد و آن نقش به ديوار بماند
مطلبي را در مورد جنگ و بي عدالتي در سال گذشته نوشته بودم كه در اينجا تكرارش مي كنم:
جنگ و جدال،استعفا، كودتا، عراق، نيجريه، آرژانتين، افغانستان، ويتنام، محاكمه، بازجوئي، اعتراض، تجاوز از حد و حدود قوانين مدني و انساني، كمدي بوش و همپيمان هاي دهن بين او،...
براستي آيا اينان لطافت گل سرخ و نسيم آبشار را تا اين حد فراموش كرده اند كه اينچنين انسان بودن خويش را منكرند.
مگر كسي كه آبي آسمان را احساس كند ، مي تواند چكمه بر دهان كودك بي دفاع بگذارد.
مگر دستي كه نرمي دست مادر را چشيده باشد، مي تواند تازيانه بر همنوعش بكوبد.
مگر عاقبت همه خاك گور نيست.
آيا در ديگر نقاط نوراني آسمان هم اينچنين آشوب است.
بيداري چقدر سخت است.
تعدادي لينك جديد به لينك هاي مربوط به وب لاگهاي مورد علاقه ام، اضافه كردم كه در سمت چپ قابل لينكيدن هستند. در ضمن يك وبلاگ نورسيده نيز در ميان آنها وجود دارد به نام پويه كه فكر مي كنم با توجه به ديدگاه هاي ظريف نويسنده اش، به زودي مخاطبان خاص خودش را بيابد.
چه بوي غريبي بر اين ديوارهاي گلي تابيده كه انعكاسش اينچنين مشام را مي خراشد! جشني برپاست به مناسبت تعادل در نظام طبيعت، جشن تساوي روز و شب، جشن تعادل دما براي شروع رويش، جشن استقبال از بيداري!
در اين ميان آنچه غريب مي نمايد آنست كه جماعتي به نمايش شادي مشغولند كه مفهوم تعادل را از زمان هجوم اقوام افراطي به سرزمينشان، از ياد برده اند. تناقض ميان انديشه و رفتار فعلي با آنچه فلسفه توروز است، از ثقيل ترين مفاهيمي است كه كار روانشناسان اجتماعي را به نا كجا آباد مي كشاند.
جالب است. نه! ما مردمي كه ميانه روي و تعادل در رفتارهايمان حتي سهم ناچيزي ندارد، براي فرا رسيدن تعادل در طبيعت، جشن بر پا مي كنيم!!!!!!!!!