نظر يكي از دوستان در مورد مطلب ٢٠ May را عينا نقل مي كنم. متاسفانه تعداد نظرات خيلي كم است و ارتباط يك طرفه چندان رضايت بخش نيست:
"علي جان سلام.
درمورد مطب زير خواسته بودي برداشتمونو بگيم:
" از خاك بيرون كشيدن زاغي كه زنده يه خاك سپرده شده است، خيلي مهمتر از فرستادن بيانيه براي رئيس جمهور است"
والا در نظر اول برداشت من اين بود كه بايد به امور اساسي تر بپردازيم و درواقع اساسي تر شايد مسائلي باشد
كه نتوان بانگاه سطحي به عمق ارزش آن پي برد.شايد به خاك سپاري يك
زاغ در نظر خيلي ها فاقد اهميت باشه اما مهم آن شرايط و اوضاعيه كه
موجب به خاكسپاري يك موجود زنده -كه تازه بي زيان هم هست شده
بنظر من شايد گفتن صريح مفاهيم براي ديگران كمي سنگين و خشك باشه
يا حتي نتوان مطلب را در بعضي مواقع به خوبي بيان داشت
به همين دليل معمولا از علائم و سمبل ها استفاده ميشود
اما مشكل ديگري ممكن است پيش آيد و آنهم اينكه مخاطب ممكن است
بجاي فهم اصل مطلب درگير صور ظاهري بشه و به درستي نتونه مطلبو
بگيره
در اينجا از سمبولهاي- زاغ--كه زياد دوست داشتني نيست اما بي آزاره
و - بيانيه براي رئيس جمهور - كه معمولا بايد مطلب مهم و با ارزشي
رو در بر داشته باشه استفاده شده "
نمي دونم چرا هميشه از آدمهاي تنها خوشم اومده، آدماي تنهائي كه فقط چند پل ارتباطي كنترل شده براي ارتباط با ديگران دارن ، آدمهائي كه مشغله هاي ذهنيشونو، ديگران نمي تونن حدس بزنن. آدمهائي كه كم وحساب شده صحبت مي كنن،
آدمهائي كه در جواب بعضي رفتارها يا حرفها ، فقط به تو دوستانه لبخند ميزنن،
ابهامي كه در برداشت ما از محتواي تفكر و عقيده اونها وجود داره، قضيه رو زيبا تر مي كنه.
به نظر من آدمهائي كه پردازش هاي ذهني خود رو صرف پرداختن به درون مي كنن، كم كم تبديل به يه سرمايه مي شوند كه از توانائي آناليز دقيق بر خوردارند.
چند روز گذشته مهمان خانه پدريم بودم. اين آخرين بار بود كه بستر خاطرات كودكي و نوجواني ام را ملاقات مي كردم
آنرا فروخته اند تا برج نشين شوند، چاره اي نيست،
دوستان همكلاسيم هم مهاجرت كرده اند،
شير فروش و بقال و قصاب جاي خود را به ديگري داده اند و يا مرده اند،
درختان دانشگاه فردوسي را قطع كرده اند،
درختان بلوار ملك آباد را بريده اند،
به بهانه قطار شهري همه جا را ويرانه كرده اند، ...
ديگر براي من هيچ نگذاشته اند تا در سفرهاي كوتاهم دستاويزي براي آه كشيدن داشته باشم،
ديگر من هم غريبه ام!
لينك مصاحبه راديو پژواك با يك روسپي در تهران در سايت گويا در اين آدرس قرار داده شده است.
البته روزگار به ما آموخته كه گاهي گروه هاي مخالف و موافق براي تضعيف يكديگر دست به برنامه سازي هاي ساختگي مي زنند كه نمونه هاي اين برنامه ها در سيماي لاريجاني به وفور به چشم مي خورد !
ولي به هر حال موارد طرح شده در مصاحبه مذكور با واقعيتهاي موحود در جامعه منطبق است و بسي جاي تاسف است كه رفتار هاي اجتماعي ما نيز در اين گذر، آب به آسياب اين هرج ومرج مي ريزد.
راستي من امروز عازم مشهد هستم وچند روزي تو وب لاگستان آفتابي نمي شم.
خشم را فرو خوردن، ناله را پنهان كردن، تمنا را دهنه زدن، تا كي مي تواند تاوان زيستن در دخمه باشد
تا كي بايد پرسه در لجن را زندگي ناميد!
توجيه و توجيه و توجيه
يكي يه بهانه بي پدري و يكي به بهانه ناپدري
يكي به بهانه فقر و يكي به بهانه مكنت
يكي با دين مداري و يكي با دين ستيزي
يه جائي به يك عبارت برخوردم با عنوان " مرز وفاداري"!
نمي دونم چرا اين عبارت برام يه ذره غريبه و بنظرم بي معني است. چطوري ميشه واسه وفاداري مرز تعيين كرد، يا اگه كسي تا مرز وفاداري پيش رفت، آيا هنوز با وفاست يا بي وفا!!
بنظرم بعضي مفاهيم قابل مرزبندي نيستند ، اونها مثله يه حجم سيال هر جائي مي تونن جاري بشن، از هر مرزي بگذرند و باز هم اصالت مفهوم خود را حفظ كنند.
سيماي لاريجاني ديشب شبكه ٤ در برنامه سينما ٤ فيلم زيباي The Straight Story به كارگرداني ديويد لينچ رو پخش كرد ولي طبق معمول ، مجريان و برنامه نويسان سيل سوتي هاي متبركشان را از طريق آنتن بزرگ لاريجاني بر سر كوي و بام ايران زمين پخش كردند. به اين عمل در اصطلاح فن مي گويند SOOTI Broadcast !!!
از تركيب موسيقي و دوبله ، سانسور و... كه بگذريم، شاهكار مجري اين بود كه در قسمتي از افاضات خود نام فيلم را داستان سر راست عنوان كرد يعني مترجم محترم The Straight را سرراست ترجمه كرده اند و هنوز نمي داند كه بر سر اسم است كه حرف THE مي آيد و نه صفت!!
تازه از محتواي فيلم هم بايد متوجه مي شد كه Straight نام فاميلي نقش اول فيلم بود نه به معني سر راست!
ببينيد پولهاي اين مملكت رو خرج چه نابغه هائي مي كنند ، در حاليكه تعداد زيادي فارغ التحصيل ممتاز رشته زبان انگليسي يا بيكارند يا مشغول منشي گري.
مسير صعود به قله اشترانكوه، در شيب تندي كه به چال كبود(نام محلي در منطقه) منتهي مي شد، به چند كبك برخورديم كه در چند متري ما روي برف به آرامي حركت مي كردند.
يك مادر و ٤ جوجه ! جوجه ها هنوز قادر به پريدن نبودند و چه آشوبي بود در دل مادراز ديدن چند نفر غريبه در چند قدمي جوجه هاش!
كبك مادر به آرامي جوجه ها رو از مسير ما دور كرد در حاليكه او هم ، همپاي جوجه هاي خود نپريد! و در كنار آنها ماند.
اين اولين بار بود كه به يه كبك برخوردم و او از پريدن سر باز زد .
آيا جوجه ها اين فداكاري رو حس مي كردند!
امروز در روزنامه خوندم: مادري جمجمه فرزندش را شكست!
چند روز گذشته رو به اتفاق چند همنورد در ارتفاعات شمال پراچان از روستاهاي طالقان ، زير قله لشگرك به ارتفاع ٤٢٥٠ در محيطي پاك و سفيد گذرانديم، جاي همگي خالي.
وقتي دل به كوه مي سپاري، بعد از مدتي از جنس طبيعت ميشوي و ديگران هم تو را مي پذيرند، در نزديكي محلي كه چادر ها رو زده بوديم، محلي بود كه به علت وضعيت خاصش، گودال آبي در ساعات مياني روز تشكيل مي شد و رد پاي حيواتات اون منطقه در كنار اون يه چشم مي خورد. اونها با پذيرفتن ما در طبيعت براحتي به گودال آب سر ميزدند و رفع تشنگي مي كردند.
روز دوم فقط برف بود و يخ و باد شديد و آب و هواي متغير بطوريكه روز شنبه مجبور شديم از ساعت ٢ بعد ظهر تا ٦ صبح يكشنبه در چادر بمانيم تا هوا مساعد شود. در اون شرايط اگه از جنس طبيعت نباشي، لحظه ها به سختي مي گذرد ولي با يكي شدن با اون، همه چيز جذاب و ديدني مي شود حتي تحمل سرما و حتي تحمل ١٦ ساعت در فضاي كوچك چادر ماندن. روز سوم بالاخره بازگشتيم با يه حس خوب و زيبا و خوشحال از اينكه كوهستان به ما اجازه داده بود چند روز تو دامنش آرامش رو تجربه كنيم.
جاي همه دوستان خالي.
نمي دانم اين چه حسي است كه مرا به ياد چشم اندازهائي مي اندازد كه از آنها فقط گذر كرده ام و نه زندگي!
رقص شرق خراسان و تواي قژمه، مردان سفيد پوش با دستارهاي در تلاطم، چوب در دست، حركت دوار و تواتر برخورد چوبها.
به غروب كنار مزرعه، كشاورز خسته در مسير بازگشت، غروب، غروب، غروب، صداي موتور آب و جاري شدن حجم سيال.
كاش اينهمه فاصله نبود بين روزمرگي ما و نبض طبيعت.
گاهي اوقات فكر مي كنم اگه مجنون در همون اوان جواني و به معشوقش مي رسيد آيا الان مفهومي با عنوان "ليلي و مجنون" وجود داشت يا نه!
گاهي اوقات فكر مي كنم زيبائي و طرب انگيزي عشق در تمناي وصال است و نه در خود وصال!
مي گويند يعد از اينكه چارلز دوم حكومت پادشاهي رو مجددا برپا كرد، تمام كساني كه در اعدام چارلز اول به كرامول (ژنرال انگليسي كه پس از اعدام چارلز اول از سال ١٦٥٣ تا ١٦٥٨ نائب السلطنه انگلستان بود) كمك كرده بودند، دستگير و زنداني شدند و در ميان آنها شاعران و نويسندگان مخالف حكومت نيز وجود داشت.وقتي ليست محكومين به مرگ را براي امضا پيش او آوردند به حرمت قلمي كه براي امضا به او داده بودند، از اعدام آنها صرف نظر كرد
همين حرمت است كه خداوند به آن سوگند ياد مي كند.
و واي بر آنها كه قلم شكني را ضامن بقا خويش مي بينند.
فكر مي كنيد چه عواملي ديد انسان را محدود ميكنه!
نور خيلي كم و تاريكي و نور خيلي زياد!!!!!!
پس اگه آدم تو وادي نور مطلق باشه به همون اندازه نميبينه كه تو دخمه و تاريكي مطلق!
يعني آدمهاي متعصب مثبت و آدماي متعصب منفي هر دو از ديدن محرومند.
يعني تعصب= كوري
چند روز پيش در محفلي بحث بر سر چند شخصيتي بودن بعضي از بيشتر! ما ايرونيها بود
به نظر من يكي از دلايلي كه به اين مطلب دامن ميزنه، نفوذ بيش از حد عرف در زندگي حتي جهان بيني ماست.
عرف از يه ايروني مي خواد جلو باباش، ابراز عقيده نكنه------>شخصيت ١
عرف از يه ايروني مي خواد تو مسجد گريه كنه------>شخصيت ٢
عرف از يه ايروني مي خواد تو محل كار يه جوري باشه------>شخصيت ٣
عرف از يه ايروني مي خواد تو خيابون اونجوري باشه------>شخصيت ٤
عرف از يه ايروني مي خواد در مورد مذهب، اينجوري فكر كنه------>شخصيت ٥
عرف از يه ايروني مي خواد در مورد ازدواج چه جوري فكر كنه------>شخصيت ٦
...
عرف از يه ايروني مي خواد ....------>شخصيت n
عرف به خودش اجازه ميده ايروني رو تفتيش عقايد كنه و جهان بيني و ايدئولوژي ما رو هم اون مشخص كنه. به نظر شما چند شخصيتي شدن در اين فضا، خيلي عجيبه ! فكر مي كنم چند شخصيتي نشدن خيلي عجيبه !
ديروز چهلمين روز پرپر شدن دو فرزند يكي از همكارانم بود و در مجلسي كه برگزار شده بود، صداي مويه كردن مادر آنها، نفس را در سينه حبس مي كرد.
گريه
آخرين گريز از يراي تحمل ناگزير، خراش بر بغضي كه نفس را زنداني مي كند، چاره اي براي تحمل!
به چه مي انديشد اين مادر،
شايد به لالائي براي دو فرشته در بستر خاك،
شايد به لبخند پس از شيطنت،
شايد به ابر بهاري كه با كوچكترين نسيم، مهمان چشمان شفافشان مي شد،
و شايد به آخرين فرياد!
و شايد به آخرين نگاه!