آيا تا بحال دقت كردين كه قيافه و رفتار آدما ، وقتي در حضور دوست يا آشنايي هستند و وقتي نيستند، خيلي با هم فرق مي كنه! به نظر شما شخصيت طرف در كدام حالت جلي تر است.
آيا تا بحال دقت كردين كه بعضي ها از تنهايي گريزان هستند و سعي مي كنند هميشه دور و برشون يكي باشه يا دور و بر يكي باشند.چرا
آيا تا بحال دقت كردين كه بعضي ها از جمع گريزان هستند و سعي مي كنند دور و برشون كسي نباشه يا دور و بر يكي نباشند.چرا
آيا تا بحال دقت كردين كه بعضي ها از جمع گريزان نيستند و از تنهايي هم گريزان نيستند و براشون مهم نيست دور و برشون كسي باشه يا نباشه و يا دور و بر يكي باشند يا نباشند.چرا
آيا تا بحال دقت كردين كه بعضي ها از جمع گريزان نيستند و از تنهايي هم گريزان نيستند ولي دور و برشون براشون مهمه و از هر حالتي در جهت تكامل استفاده مي كنند.چرا
نتيجه گيري با خودتون!!!!!
امروز چند وب لاگ مختلف رو سر زدم و متاسفانه ديدم اكثرا دچار آشفتگي و سرگشتگي و بعضا ياس و نااميدي هستند، البته كاملا طبيعي است و نشان رشد. آدم وقتي رشد روحي مي كنه يعني بهتر ميبينه و بازتر ميبينه وبازتر فكر مي كنه(فكر كنم با اينطور نوشتن دارم سوژه دست ندا مي دم)، ديگه توي پوسته قبليش نمي گنجه و بايد پوست بندازه كه يه ذره درد داره و بايد تحملش كرد مثله دردي كه شازده كوچولو واسه برگشتن پيش گل سرخش ، تحمل كرد. من اسم اين درد رو گذاشتم "حزن خودآگاه" و بعضي اوقات به شدت هوسشو مي كنم.معمولا لحظه هاي به ياد ماندني با حضور اين حزن است كه به ياد ماندني مي شود. و اين درد ، همان دردي است كه علي شريعتي از خدا مي خواهد:"خداوندا به هنرمندان ما، درد، عطا كن!" دردي كه سبب پالايش روح مي شود.
غروب بود، رفته بودم ترمينال تا خواهرم رو بدرقه كنم،داشت مي رفت شهرستان تا ترم جديد رو شروع كنه. من معمولا توي اين مكانها واسه تمرين عكاسي مدام دنبال كادر مي گردم و نتيجتا دقيقتر به دور و برم نگاه مي كنم.
خلاصه در حاليكه مشغول اختلاط با همشيره بودم، نگاهم به يه پدر و دختر افتاد كه خيلي آروم كنار همديگه ايستاده بودند و هر دو ساكت.! دختر يه لباس ساده و مرتب و نه گرون پوشيده بود و پدر از اون ساده تر.تقريبا ٤٥ ساله، داراي صورت استخواني و پوست آفتاب سوخته و چروك. معلوم بود واسه هزينه تحصيل دخترش توي يه شهر غريب، با مشكل روبروست.
موقع حركت شد و من تمام توجهم به آنها بود. خيلي ساده از هم خداحافظي كردند، احساس مي كردم ضربان قلب پدر رو مي شنيدم و صحنه بعد، دختر كنار پنجره و به هم پيچيدن دو نگاه، يك دنيا محبت و يك دنيا غم. خداي من، جاري شدن يك جويبار در كوير صورت پدر، و باز هم بي صدا و گريه و گريه و گريه.
دور شدن اتوبوس ، نگاه ممتد پدر بسوي آينده دخترش و نگاه تشكر آميز دخترو چه رازها در اين نگاههاست، بفض گلوم رو فشار مي داد، دلم مي خواست برم و دستاشو ببوسم ولي نه ! نبايد صحنه اين وداع خاموش غم آلوده ، با رفتار هاي كليشه اي امثال من، به ابتذال كشيده بشه.
تكرار اين صحنه در ذهنم تا چند روز، اشك را به چشمانم، دعوت مي كرد و حتي الان كه مي نويسمش.
اي كاش بتوان در يك جمله تمام آنچه را بايد، گفت وتمام آنچه را، هست، گفت وتمام آنچه را، نيست، گفت. اي كاش چشمها آينه دل بودند و اي كاش دل آدمي به فراخي يك دشت، سادگي و بي ريايي را به جان او هديه مي كرد.
تحمل دروغ و نيرنگ، پستي و نابخردي ، نيستي و نامردي را تا كي بايد تاوان دوست داشتن دانست،
دل بستن! چه كلمه غريبي، توهم حقيقي، همه آنچه را داري ناديده پنداري و هر آنچه را نيست، جستجو كني،عدم را جستجو كني.
دل بستن! بنده توهمات واهي شدن و قرباني كردن فرهيختگي در محضر تصور، ساختن برج آمال بر بستن پوشالين خيال.
خورشيد داشت كم كم خودشو از ما پنهون مي كرد و من و آرش همچنان مشغول برفكوبي بوديم. اصلا فكرشو نمي كرديم كه برنامه اينقدر طول بكشه، آخه از صبح زود داشتيم با برف و سرما كلنجار ميرفتيم . قرار بود قبل از غروب برسيم خونه يكي از بچه ها كه تو آهار يه خونه داشت و ما معمولا سالي يه بار به اونجا سر مي زديم. ايندفعه برف خيلي زياد بود و ما تا سينه تو برف بوديم.حدود ساعت شش بعد ظهر تقريبا انرژي ما تموم شده بود و راه باقي.
توي اين لحظه ها درون انسان غوغايي به پا ميشه، احساس مي كني با حريف قدري سر و كار داري و اگه دير بجنبي خاكت مي كنه، احساس مي كني تمام برنامه هايي كه تو ذهنت واسه آينده داشتي به عملكرد تو در اين لحظه ها بستگي داره و اگه تسليم بشي ...
در اين افكار غرق بودم كه صداي شكستن بهمن ما رو ميخكوب كرد، من و آرش در تاريكي مطلق انتظار غريبي را تجربه مي كرديم. پس از چند دقيقه به آرامي مسير را ادامه داديم در حاليكه از اينكه بهمن فرو نريخته بود ، خدا را شاكر بوديم. خيالمون از هم ديگه راحت بود، با هم برنامه هاي زيادي رفته بوديم و مي دونستم به اين راحتي ها تسليم نميشه. بالاخره ساعت ٨ شب در حاليكه برف دوباره شروع شده بود، به كف دره رسيديم. از فرط خستگي روي زمين يخ زده ولو شديم و گرماي زندگي را دوباره احساس كرديم. بعد از يك استراحت كوتاه حركت و ساعت ٩ در آهار بوديم در حاليكه كسي انتظار ما رو نمي كشيد ،بچه ها فكر كرده بودن به علت برف زياد ما از اجراي برنامه صرف نظر كرده ايم.
آخ كه خواب اونشب چقدر مزه داد!
داخل هواپيما نشسته بودم و هواپيما در حال اوج گرفتن بود و من كنار پنجره كوچك شدن شهر را نگاه مي كردم ، خيابانها و خانه ها و ماشينها و... شكل يك ماكت را بخود گرفته بودند و در همجواري كوه و درخت ، كادري چشم نواز را پديد آورده بود. يك لحظه در ذهنم روي اين كادر زوم كردم . تجسم ازدحام ميادين ، گره هاي ترافيك ، سرقت ،فحشا ، فقر و... باور كردنش سخت بود، آخه مگه ميشه اين تصوير زيبا اينهمه غصه تو دلش باشه.
بعد به ذهنم رسيد از اين تجربه ميشه استفاده مثبت هم كرد و اون اينكه هر وقت يه مساله اي و يا مشكلي زشتيهاش عذاب آور شد كافيه يه ذره ازش دور بشيم تا زيباتر ببينيمش و مسلما منطقي تر به حسابش برسيم
بالاخره كامپيوترم رديف شد . اين سيستم NT گاهي اوقات پدر آدم رو ...
چند روز پيش توي سايت ندا در مورد زن و مرد و رابطه و حق و حقوق اونها مختصر صحبتي شده بود . البته بيشتر در يك بعد قضيه .در بعد ديگر اين قضيه تساوي حقوق زن و مرد مطرح مي شود.اصولا من در مورد لزوم اين تساوي و وجوب آن هنوز مجاب نيستم و به عقيده من زن و مرد داراي تفاوتهايي هستند كه در طبقه بندي از لحاظ فيزيكي ونوع توانايي ها وروحيات و ... با هم متفاوت هستند و طبيعي است كه دو سيستم با پارامترهاي متفاوت نياز به ورودي هاي متفاوت دارند و بالطبع پاسخها و خروجي هاي متفاوت نيز خواهند داشت. پس نمي توان گفت اگر آقايون فلان حق را دارند ، ما هم بايد داشته باشيم و بالعكس. البته اين نظريه صحه گذاشتن به تبعيض هاي غير منطقي كه در جوامع مختلف به چشم مي خورد ، نيست. ما بايد قبل از هر گونه محدوده گذاري ، شناخت خود را از دو سيستم كامل كنيم تا بتوانيم آنها را به شكل مناسب ساختاربندي كنيم. در غير اينصورت نتيجه مطلوب حاصل نخواهد شد وهر كدام از سيستمها عملكرد مناسبي از خود بروز نخواهند داد. شايد عنوان شود كه به انسان نبايد خيلي سيستماتيك نگاه كرد ولي بنظر من اين سيستمها ممكن است به تعداد اعضايش پارامتر داشته باشد ولي برايند رفتاري آنها همجهت است. از شنيدن نظرات دوستان خوشوقت خواهم شد.
خوب عيد فطر هم طبق معمول سر رسيد. يعني زود سر رسيد.
امروز صبح از خونه كه زدم بيرون احساس كردم يه چيزي كمه ، بعد ديدم كه اون چيز ترافيكه. خلاصه رفتم شركت و با در بسته روبرو شدم. البته يه جوري داخل شدم و كار و كار و كار.
توي مسير شركت نزديك پل سيدخندان نيروي انتظامي راه رو بسته بود و طبق معمول با حضور خود، باعث ترافيك و سر در گمي رانندگان شده بود. برخورد آنها با كساني كه تمايل به ادامه مسير را داشتند آنقدر زشت بود كه آدم احساس مي كرد با يك جنايتكار صحبت مي كنند. خلاصه اينهم از نحوه تبريك گفتن نيروي انتظامي به مردم نشسته در صحنه !
سوال: بنظر شما ارگانهاي خدمات شهري مثل شهرداري ، نيروي انتظامي ،... براي شعور مردم چقدر ارزش قايل هستند
آيا چند درصد مالياتي كه در ماه به حضرات تقديم مي كنيم از حقوق شهروندي استفاده مي كنيم، اصلا آيا ما شهروند محسوب مي شويم..اصلا آيا ما آدم محسوب مي شويم..اصلا آيا ما پس چي محسوب مي شويم..ها
در شرح حال و زندگينامه بعضي هنرمندان و بزرگان مطالبي وجود دارد كه بعضا خالي از لطف نيست ،
مثلا همين تولستوي كه ديروز گناهشو شستيم ،يك زندگينامه داره كه دل آدمو كباب مي كنه، هميشه همه بهش گير مي دادند،اين آقا يك نظريه داد در مورد تبليغ آرامش و عدم مقابله به مثل كه خودشم زياد قبول نداشت ولي طرفدارانش مگه ول ميكردند، مرتب نظريه رو مي كوبيدن تو سرش و ازش دستورالعمل اجرايي مي خواستند.
يه بار هم تولستوي يه سوتي داد و اشتباهي از يكي از خدمتكاراش داراي فرزند شد البته قصد خير داشت ولي نتيجه اش خوب نبود. خلاصه پسره كه بزرگ شد،شد درشكه چي پسر شرعي حضرت اجل.
پس يه پسر تولستوي درشكه چي پسر ديگرش شد.
البته اين شاهكارها فقط مربوط به او نيست مثلا جناب بالزاك چندين فرزند به اين سبك و سياق به عمل آورده اند و فقط آنها را از حرفه درشكه چي گري معاف فرمودند.
خلاصه به نظر مي آيد كه يه ارتباطي بين نويسندگي و صدور فرزند نامشروع وجود داشته باشه ، خدا آخر و عاقبت ما رو به خير بگذرونه.
به محض دريافت سوتي هاي حضرات ، مراتب به سمع مبارك خواهد رسيد.
دراين شماره ماهنامه كارنامه مطالبي درباره مخملباف يا به قول ابراهيم نبوي مهملباف ،نوشته شده و همچنين مطالبي از قلم او نوشته شده است. در نوشته اي كه او از ارتباطش با سميرا صحبت مي كند، در پاره اي قسمتها از خستگي از شهرت صحبت مي كند و مي گويد:
از بس اسم خودم را در هر جا ديده ام،انديشيده ام كه تنها جاي قشنگ باقي مانده، روي آخرين سنگ است.
مشابه اين مساله در برخي نوشته هاي تولستوي نيز به چشم مي خورد و براي من اين سوال مطرح است كه اين ياس تاريخي كه گاهي چندين ايسم را نيز به دنبال خود مي كشد، ريشه در كجا دارد.
باز هم برداشت:
فتاده تخته سنگ آنسوي تر، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير،همه با يكدگر پيوسته، ليك از پاي و با زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي، بسويش مي توانستي خزيدن
ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير.
برداشت:
رعشه در بركه نمي افتاد
اگر از فتنه دستي ،سنگي
در دل نازكش،آشوب نمي افكند
ناسزا را كه سزاست
سنگ مي گويد دست ، دست مي گويد سنگ
و تو خود مي داني ، ناسزا را كه سزاست
امروز يك مطلب تاريخي جديد خواندم كه نتيجه اش برام جالبه و آن اينكه در صدر اسلام عمربن خطاب در هنگام نماز جماعت در مسجد، با ضربات خنجر به قتل رسيد و تا لحظه اي كه از پا نيافتاد، نماز را قطع نكرد. من قبلا فكر مي كردم اولين شهيد محراب علي(ع) است
ديروز مطلب بسيار مهمي در روزنامه چاپ شده بود.
قضيه از اين قرار بود كه بعضي از آقايون از قشر مرفه زحمت كش، در مورد زحمتهايي كه كشيدن توضيحات مبسوطي ايراد فرموده بودند. اصل خبر اعلام كاهش آلودگي هوا در سال جاري نسبت به سال گذشته بود ولي علت اساسي آن برنامه هاي سارنده شهرداري در مبارزه با آلودگي هوا ذكر شده بود. نكته اي كه من متوجه نميشم ،آن است كه نقش آب وهواي اين روزها و بارونهاي زيبا و زندگي بخش دو ماه اخير كجاي برنامه هاي شهرداريست.
واقعا جل المخلوق! آدم نميدونه چطوري چاكري خودشو به برنامه ريزان محترم اثبات كنه
تازه اين كه چيزي نيست سياستهاي شهرداري، عليرغم كارايي بالا در رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده، گوشه چشمي هم به اهداف از پيش تعيين نشده دارد مثلا آسفالت خيابانها را در نظر بگيريد علاوه بر اهداف پيش تعيين شده كه استفاده بهينه از مصالح بعضي كارخانه هاست جنبه هاي هنري قضيه را نيز با حداقل امكانات پوشش ميدهد. بر همين اساس پيشنهاد مي شود جايزه منبت كاري روي آسفالت را به اين خدمت گزاران مخلص، تخصيص دهند تا خدانكرده توي اين مملكت به احدي ظلم نشه.