لوگو براي گاه نگار


سايت هاي ديدني

Persia Desert
Public Broadcasting Service (PBS)
نشريه سخن
كارنامه

وب لاگهاي ديگر

پويه
باكره
سيزيف
خوابگرد
طراوت
Rahaa
شروين
آذر و آينه اش
Carpe Diem
مشهدي ها
خانه آدم كجاست
درباره هستي من
اخترك ب-٦١٢ كجاست

World Cartoon & Caricature

نوشته هاي قديم


آبان ٨٠
آذر ٨٠
دي ٨٠
بهمن ٨٠
اسفند ٨٠
فروردين ٨١
ارديبهشت٨١
خرداد٨١
تير٨١
مرداد٨١
شهريور٨١
مهر٨١
آبان ٨١
آذر ٨١
دي ٨١
بهمن ٨١
اسفند ٨١
فروردين ٨٢
ارديبهشت ٨٢

يادداشتهاي تنهائي  


عكسهاي من-١١ آلبوم تماس بگيريد

Thursday, November 28, 2002 :::
 

از ايليا ارنبورگ
"...
مرا به ايمان، ايمان نيست.
اگر اندوهگينت مي كند، بگو اندوهگينم.
حقيقت را بگو، نه لابه كن، نه ستايش.
تنها به تو ايمان دارم اي وفاداري به قرن و به انسان!

توان تحملت ار هست، شكوه مكن.
به پرسش اگر پاسخ مي گوئي، در خور بگوي
و در برابر گلوله اگر مي ايستي، مردانه بايست
كه پيام ايمان و وفا به جز اين نيست!"


Thursday, November 28, 2002


Sunday, November 24, 2002 :::
 

ظاهر بين
پسر جوون سوار اتوبوس تجريش- توپخونه شده و منتظر بود تا حركت كنه، تا خونه هنوز راه زيادي مونده بود و او امروز خيلي خسته بود. دلش مي خواست زودتر برسه و خودشو ول كنه رو پتو. در اين افكار غرق بود كه نظرش به يكي از مسافرها، جلب شد. يه دختر ٢٤- ٢٥ ساله، تميز و مرتب، با كوله پشتي و لباس و كفش كوهنوردي، يه عينك دودي شيك هم به چشم داشت. به نظر نمي رسيد اهل قرتي بازي و اين حرف ها باشه.
اتوبوس به راه افتاد و از مسير جردن رو به پائين سرازير شد. جوونك چشم از دختر بر نمي داشت، كنجكاو شده بود. وسط هاي جردن رسيده بودند كه دختر پياده شد و جوونك رو تو خماري گذاشت. با خودش فكر كرد:
" زندگي بعضي ها رو باش، از زور خوشي رفته كلي پول وسايل گرون كوهنوردي رو داده تا جمعه ها بره عشق و حال، خونه اش هم كه تو جردنه، الان ميره خونه، كلفتشون مياد كاراش رو مي كنه، ناهار آنچناني براش مي ذارن تا تقويت بشه، بعدش هم ميره تو اتاقش موسيقي فلان فلان گوش مي كنه، شب هم حتما با دوستاش ميرن پارتي يا رستوران! اونوقت من بدبخت بايد از صبح تا شب، جوون بكنم، آخرشم هيچي...خدايا انصافتو"

جائي كه دختر پياده شد تا خوابگاهش كه تو خيابون وليعصر بود، ٥ دقيقه راه بود. درحاليكه كوله اش رو ، رو پشتش انداخته بود، به سمت خوابگاه قدم مي زد.تو راه با ديدن خونه ها و ماشين هائي كه جلوشون پارك بود به فكر فرو رفته بود:
" آيا اينا كه از اين نعمت ها بر خوردار هستند، نسبت به وضع خود آگاهند و قدر اونو مي دونند، آيا مي دونند كه پائين شهر مردم با چه مسائل و مشكلات پيش و پا افتاده اي در گير هستند!"
يه لحظه ياد خوابگاه و مشكلاتش افتاد و انديشيد:" آيا فرزندان اين خانه ها مي دونند، داشتن يه اتاق مستقل آرزوي هر دانشجوي ساكن در خوابگاهه! آيا مي دونند داشتن يه محيط آرام و اختصاصي واسه مطالعه، واسه موسيقي شنيدن، واسه فكر كردن، چقدر ارزشمنده"

دختر كوهنورد اگر چه از كوهنوردي بسيار لذت مي برد ولي يكي از دلايلي كه جمعه ها حتما راهي كوه و دشت مي شد اين بود كه از خوابگاه و محيطش بزنه بيرون!!!
ديگه كم كم به خوابگاه رسيده بود. از پله ها بالا رفت و وارد اتاق ٣ نفره خودشون شد. بوي غذاي سوخته تمام راهرو را پر كرده بود.


Sunday, November 24, 2002


Saturday, November 23, 2002 :::
 

عكس جديد

٨ عكس جديد به آلبوم عكسهام در سايت Webshots اضافه كردم. مايل بوديد اينجا ببينيدشون.
اينم سايز كوچك اونها.


























Saturday, November 23, 2002


Thursday, November 21, 2002 :::
 

كتري آب جوش
(از متن كتاب جزيره سرگرداني نوشته سيمين دانشور)

"خودش صداي غل غلش را مي شنيد.اول در قعر،جنب و جوش پيدا مي شود. خبرهائي هست. يك حباب خود را از قعر به سطح مي رساند و خبر را تاييد مي كند. حباب دومي خود را به او مي رساند و به قعر مي كشاندش. حباب هاي ريز در كناره و گاه در وسط قسم مي خورند كه خبر راست بوده است.حباب هاي درشت در همديگر فرو مي روند و بر مي گردند و باز به هم بر مي آيند، مثل موج دريا. اينك حال و قال به هم آميخته است. حباب ها از شادي كف بر لب مي آورند.
آب در كتري جوش آمده. در كتري را باز كن، بخار مي بيني-
بخار، نه شكلش و نه رنگش به آب نمي برد، اما اساسش آب است. عين واقعيت و هنر!"


Thursday, November 21, 2002


 

طنز
اين طنز زيبا را در وب لاگ مشهدي ها بخوانيد. وبلاگ نويسنده هم اينجاست. وب لاگ اسكيزوفرني!


Thursday, November 21, 2002


Tuesday, November 19, 2002 :::
 

طوفان
آسمان ارغواني است، موجها ديوانه وار سر بر هم مي كوبند، بالا مي آيند و باز فرود مي آيند. در ساحل، چشماني نظاره گر ، در آستانه دروازه چوبي بي رنگ و رو، نگران قايقي است كه دو نيمه قلب در آن مي تپد. هر نقطه سياهي در اين آشوب، چرقه اميدي است در نيمه هاي اين سوي دروازه.
بوي ماهي همه چا را پر كرده، تورها در هم تنيده و پاروها بي سرانجام در ميان تاريكي غوطه ور اند...

آسمان آبي است. موجها آرام گرفته اند.دو نيمه قلب اين سو، ديگر نمي تپد ولي چشمان نگران، همچنان در انتظار نقطه اي سرگردان، خيره مانده است.


Tuesday, November 19, 2002


Sunday, November 17, 2002 :::
 

خواب
يه روز تو راهش كمين كرد، خيلي بي تاب بود، كار كمي نبود، مدتي بود كه باهاش درگير بود، حرفاش منطقي به نظر مي رسيد ولي پايبند موندن به اصولي كه او مي گفت تو اين شرايط خيلي سخته. تصميمشو گرفته بود.
يه دفعه از دور سر و كله اش پيدا شد، اسلحه شو تو دستش جابجا كرد. همين كه از جلوش رد شد، پشت سرشو نشونه گرفت و ...
رفت جلو و بدن بي جونشو چرخوند، باور نميشد كه يه روز مجبور بشه خودشو بكشه، به جسد بي جان خودش خيره شده بود و حرفاش دوباره تو ذهنش مرور مي شدند.
او در نهايت سنگدلي خودشو از پشت با تير زده بود، براي اينكه بتونه بدون توجه به اصول، زندگيشو ادامه بده.

جالبه بدونين تمام اين صحنه رو بر اساس خواب ديشبم نوشتم!


Sunday, November 17, 2002


Saturday, November 16, 2002 :::
 

به نقل از ديگزان(با اندكي تلخيص):

از امروز به بعد حرف مفت قبول نمي شود

شايد برخي از دوستان ندانند كه اولين خط تلگراف در زمان ناصرالدين شاه قاجار و به سال ١٢٧٤ هجري قمري (١٨٥٧ ميلادي) بين قصر گلستان و باغ لاله زار كشيده شد. سپس ضمن قراردادي كه با كمپاني هاي خارجي بسته شد، اين خطوط به ايالات و ولايات ايران نيز كشيده شد.
روزيكه تلگراف خانه در تهران افتتاح شد، مردم باور نمي كردند كه از شهري به شهر ديگر امكان مكالمه باشد. مهم تر آنكه ملايان و روضه خوانها كه به وجود ارواح و شياطين در سيم هاي تلگراف معتقد بودند، مردم را از مخابرات مطلقا بر حذر مي داشتند. به همين ملاحظات مردم زير بار نمي رفتند .
وزير وقت، مرحوم عليقلي خان مخبرالدوله، فكر بكري به ذهنش رسيد و با اجازه ناصرالدين شاه، يكي دو روز را به مردم اجازه داد مجاني با دوستان خود در شهر هاي ديگر مكالمه كنند تا واقعي بودن تلگراف را حس كنند. مردم هم پس از اين ماجرا به مركز تلكراف هجوم آوردند و هر كس هر چه دلش خواست با دوستان و آشنايان گفت و اكثر مكالمات حرفهاي زائد و بي سر و ته بود و چون مكالمه مفت بود مردم اينچنين سخن مي بافتند.
بعد از چند روز اين جمله را يه دستور مخبرالدوله بر سر در تلگرافخانه نوشتند:
"از امروز به بعد حرف مفت قبول نمي شود"
و براي هر كلمه مبلغي را دريافت مي كردند. بنابراين مردم سعي مي كردند بدون تامل حرفي نزنند تا هزينه بي دليل پرداخت كنند چون حرف قيمت داشت.
به همين جهت كلمه حرف مفت در دهان ملت افتاد و به كساني كه بدون انديشه، حرف مي زنند مي گويند حرف مفت نزن.

منابع:
- ريشه هاي تاريخي امثال و حكم از مهدي پرتوي آملي
- تهران قديم از جعفر شهري
- شرح زندگاني من از عبدالله مستوفي


Saturday, November 16, 2002


Wednesday, November 13, 2002 :::
 

مي خواهم غوطه ور شوم، كجايش را نمي دانم ، فقط، فقط مي خواهم رها شوم از هر چه هست، از هر چه مي خواهد همنشين اجباري لحظاتم باشد. كاش مي شد براي مدتي برگي مي شدم بر درختي تنومند كه پشتوانه ام بود در هنگام باد و طوفان. اصلا كاش مي شد براي مدتي نيست مي شدم، فارغ از درد و شادي، فارغ از هر چيز، از همه چيز.
افسوس كه اين درد، درد زيستن، درد ماندن، درد تحمل، خانه زاد اين پيكر خاكي ست، قبل از تولدش بي قرار و همدمش تا لب گور. آفرينش، معماي ابدي و ازلي با رازهاي نا گشوده اش، اين نوع محكوميت را براي بشر رقم زده و خواهد زد.


Wednesday, November 13, 2002


Monday, November 11, 2002 :::
 

گمشده

نگرانم.
بس كه به دنبالش در آسمان ها، ستاره به ستاره، گشته ام، آسماني شده ام و از زمين و زمينيان دور . خودش گفته بود كه همديگر را بايد ببينيم، پس كجا ست، گوئي ناپديد شده، گوئي اصلا نيامده بود، گوئي رويا بود.
مگر او نبود كه سوقات هر سفرش، اميد بود و شادي، مگر او نبود كه لبخندش هديه جانبخش هر ملاقاتمان بود، پس كجاست آن لبخند جان بخش.
من منتظر مي مانم، منتظر، چون كار ديگري نمي دانم. چشمانم را مي بندم، شايد صداي قدمهايش را بشنوم و ارتعاشي آشنا را در عمق وجودم حس كنم. تا آمدنت خود را در جنگلي بكر زنداني ميكنم و به صداي لالائي زنگوله دل مي بندم و بر گونه هاي خيسم، گل سرخي مي نشانم تا آمدنت را معطر كند.


Monday, November 11, 2002


Saturday, November 09, 2002 :::
 

هزار توي سركش من
در دالان هاي هزار توئي پر رمز و راز، سرگردان و مشوش از نرسيدن به مركز، قاعده هاي كهنه را مي آزمايم براي رهائي از معبر و ديوار . گر چه گاهي لايه هاي دروني تر اين هزار تو مرا مي پذيرند اما باز هم سرگردان ديوار و معبري ديگرم. گوئي اين هزار تو پوياست كه اينچنين از پذيرفتن هر كليدي سر باز مي زند، هر بار كليد رسيدن در او را مي يابم باز خود را به شكل ديگري مي سازد تا ناتواني مرا در رسيدن اثبات كند، اصلا گوئي بي نهايت هزار تو را در داخل يكي گنجانده اند، هر بار كه يكي را فتح مي كني، ديگري رزمايش آغاز مي كند و تو در خانه اول ميخكوب مي شوي .
نمي دانم هزار توي شما نيز اينچنين سركش است!

شايد اخوان ثالث هم در اينچنين حالاتي سرگردان شده بود كه نوشت:

" من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور، وزين تصوير بر ديوار ترسانم"

و نهايتا نوشت:

" من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم"


Saturday, November 09, 2002


Thursday, November 07, 2002 :::
 

روزه با شكم پر
خيلي جالبه كه من با اين سن و سال، هنوز از درك خيلي از مسائل كه ملت مثله هلو قبولش كردن، عاجزم.!
يعني من نمي قهمم چرا بايد روزه گرفت و بعد دو برابر روزهاي ديگه مواد غذائي مصرف كرد!
اصلا دفت كردين كه تو ماه رمضون چقدر روي خوردن و ... تاكيد ميشه. يه سري غذا هاي خوشمزه است كه تو اين ماه توليدشون سر به فلك مي زنه مثله آش رشته، حليم، زولبيا و باميه، حلوا، شله زرد، و براي خيلي ها كلمه رمضان، يادآور خوراكي هاي فوق است!
حتما يادتون هست، پارسال كه مصرف آب، جيره بندي شده بود، مصرف آب خونه ها تو روزهاي جيره بندي بيشتر مي شد! حالا دقيقا با همون روش مردم روزه مي گيرند. اين روش مصرف مردم ماست و اگه جلوش بايستي، محكومت مي كنند. به خاطر وجود همين فرهنگ كه از بي فرهنگي مزمن و خطرناك، سرچشمه مي گيره، مردم اين مملكت، به جاي توجه به اصول و ريشه هاي مناسك مذهبي خويش، به رفتارهاي سطحي و نا بخردانه اكتفا مي كنند كه اين نوع نگرش اساس بدبختي و تحجر و واپس ماندگي تاريخي اين مرز و بوم است.
يا يكي ديگر از اين عادات عذاب آور ، مراسم افطاري است. يه سفره بزرگ پر از خوردني هاي جور وا جور ميندازن و بعد يه سري حاجي كون گنده رو كه از فرط مال مردم خوري در آستانه چاكيدن( جر خوردن!)هستند، دعوت مي كنند و اسمشو مي ذارن ثواب!!!
خلاصه از اين ماجرا ها زياده ولي اميدوارم خداوند با اسباب و علل رحمت خودش، چشم اين مردم رو به حقيقت باز كنه، و شيريني درك وجود پر عطمتشو به عنوان يه دوست و نه به عنوان يه حاكم زور گو، به اون ها بچشاند.


Thursday, November 07, 2002


Wednesday, November 06, 2002 :::
 

اندوه

برداشت:

" نه چراغ چشم گرگي پير
نه نفسهاي غريب كارواني خسته وگمراه،
مانده دشت بي كران خلوت و خاموش،
زير باراني كه ساعتهاست مي بارد،
در شب ديوانه غمگين،
كه چو دشت، او هم دل افسرده اي دارد.

در شب ديوانه غمگين،
مانده دشت بي كران در زير باران، آه
ساعتهاست كه مي بارد
همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير
نه صداي پاي اسب رهزني تنها
نه صفير باد ولگردي، نه چراغ چشم گرگي پير."


Wednesday, November 06, 2002


 

Pino Daeni
بعضي از كارهاي هنري اونقدر قشنگ و دلنشين اند كه آدم رو ميخكوب مي كنند!!!!!!!! يكي از اين هنرمندان يه نقاش چيره دست و دل سوخته ايتاليائي است به نام Pino.
يه سري از كارهاي زيباي ايشون رو مي تونين اينجا ببينيد.
سايت Chasen galleries نيز تعدادي از كارهاي اون رو براي فروش به نمايش گذاشته است.







Wednesday, November 06, 2002


Tuesday, November 05, 2002 :::
 

تناسخ
بورخس در يكي از نوشته هايش يه رابطه جالب بين عطار نيشابوري و فيتز جرالد پيدا كرده و اون هم اينه كه اون دو نفر از يك روح هستند و روح عطار چند قرن بعد در قالب آقاي فيتزجرالد بروز كرده تا كارهاي نيمه تمام كالبد قبلي خود را ادامه دهد. اگه به فعاليت هاي فيتزجرالد و زندگينامه او دقت كنيم، احساس مي كنيم او با يه حس بالقوه، رو يه سمتي حركت كرده كه نهايتا به ترجمه و تفسير كارهاي عطار منجر شده و حتي مفاهيم جديدي رو مطرح كرده كه عطار به دليل محدود بودن دوره عمر ، فرصت ارائه آنها را نكرد. به هر حال اين هم يه نظريه است. فقط نكته جالب اينجاست كه اگر به آثار عطار سري بزنيد، متوجه اعتقاد جدي عطار به مساله تناسخ خواهيد شد!!!


Tuesday, November 05, 2002


Sunday, November 03, 2002 :::
 

خود كشي داريم تا خود كشي
ديروز يه مطلب در مورد افسردگي مي خوندم. در اون مقاله پس از توضيح افسردگي و نشانه ها و علل آن، ذكر شده بود كه يكي از اثرات افسردگي خود كشي است ! نكته جالبش اينجاست كه تعداد زناني كه خود كشي مي كنند، دو برابر تعداد مردان است ولي تعداد مرداني كه در اثر خودكشي مي ميرند، بيشتر از زنان است!!!!!!!! نتيجه ........>
خودكشي داريم تا خودكشي


Sunday, November 03, 2002


Saturday, November 02, 2002 :::
 

دخمه
وقتي در تاريكي راه مي پوئي، نقطه نوراني در انتهاي تونل، چه اميد آفرين است. بي آنكه بداني آنسويش چيست و بي آنكه بداني به كدامين اقليم منتهي ست. آن لحظه فقط به خروج مي انديشي و نه پس از آن! به رهائي از حال و حركت به سوي آينده مبهم.
چه تاسف بار است وقتي نقطه نورانيت به پرتگاهي منتهي است كه خروج از آن نابوديست و ماندنت واماندگي و تحجر و پوسيدن. در دخمه هائي با نقاط نوراني منتهي به پرتگاه كدامين آينده را بايد جست! عده اي در اين دخمه ها خوابيده اند وعده اي ديگر براي آيندگان نقاشي بر ديوار مي كشند، عده اي هم بي تاب بين روزنه ها در حركت اند. شايد بايد منتظر زلزله اي شد تا روزنه هاي جديدي بگشايد اگر چه تاوانش زير آوار ماندن باشد.


Saturday, November 02, 2002




Powered by Blogger