دغدغه حضوري دوباره را در سر مي پرورانم و نگران از تكراري بودنش. براي آغازي ديگر مهيا مي شوم اما با پاياني مبهم. چه سخت است حركت دادن اين اينرسي ساكن كه به نرمي در سفري شيرين، بستر آرامشم بود. همان كه با پرهيز از يادآوري زيستن در هياهو، لحظات را به لطافت يك گل مريم به همنشينانش هديه مي كرد.
اما " عمر برف كوتاه و آفتاب تموز".
ترسم از آن است ، ديري تپايد كه در چرخش گردونه روزمرگي ، سرگيجه مزمن، دوباره راه را بر آرامش ببندد و باز روندگان را به بيراهه كشاند. اميد كه چنين مباد.
" بهار پا به ركاب است و پاي ما در بند
رها كنيد خدا را ، از اين قفس ما را "
ديريست كه پا در ركاب احساس نگذاشته اي، دهنه را بردار و بگذار شيهه هايش، تمام عالم را كر كند، بگذار آنقدر بتازد تا شيريني آرامش پس از تاخت و تاز را به خاطر آورد. او ملول سال هاي اسارت است. بگذار براي لحظه اي فراموش كند تا بتواند قلقلك شادي را زير پوستش احساس كند. مگر نه اينكه هوا بهاري است.
پارسال در روزهاي آغازين سال، يه سري حرف ها نوشتم كه مي خوام دوباره اينجا بنويسمشون. ملاحظه كنيد:
"... تمام تلاشم توي اين چند روز اين بود كه به خودم فكر كنم، به تفاوتهائي بين خود واقعيم با خودي كه ديگران مي شناسند، انتظاراتي كه گاهي مجبورم اجابت كنم، به رفتارهايي كه با انجام دادنشون به خاطر عرف، به روحم آسيب مي زنم، به اونهايي با انجام ندادنشون به خاطر عرف، روحم آسيب ميبينه ، به آينده خود واقعيم و به آينده خود ديگرم!
گاهي اوقات از خود واقعيم خجالت مي كشم، از بي توجهي و كم لطفي بهش، از اينكه مثله مجرمها قايمش مي كنم و هر از چندي بهش آب و غذا ميدم و اونهم با بزرگواري بهانه هاي احمقانه ام رو مي پذيره، اگر چه توي چشماش ميبينم كه به حماقتم مي خنده و توي چشماش ميبينم كه به اسارتم ميگريه.
بيشترين كاري كه براش ميكنم اينه كه به موسيقي هائي كه دوست داره دعوتش كنم، گاهي اوقات هم براش كتاب مي خونم، از اون نويسنده هائي كه چشاشو مي شورند، وقتي هق هق اونو مي شنوم مي دونم كه تا يه مدتي شارژه شارژه! گاهي هم يكسري از عكسهاي يادگاريشو بهش نشون مي دم، عكس غروباي دماوند، آتيشاي تو جنگل، دوستاش زير بارون و ...
اي كاش بشه امسال بيشتر باهاش باشم... "
الان كه به آخر سال رسيديم، حس مي كنم امسال بيشتر ازش دور شدم و پروژه اي رو كه اول سال تعريف كردم، حتي يك درصد هم پيشرفت نداشته. دريغ و دريغ كه ناخواسته در سيلاب روزمرگي، تهي مي شويم از آنچه روزگاري، تنها دستمايه هاي زندگي مان بود. خود فراموشي و دور شدن از اصالت نفس و اخلاق براي دستيابي به حداقل هاي زندگي مسموم شهري و از طرفي ديگر زنداني شدن در آداب و رسوم پوسيده و دست وپا گير ومراعات هاي كشنده، از اصلي ترين مشكلات و موانع نرسيدن به خواسته هاي فوق است.
در اوج نا اميدي به پايان اين شب سياه، در سال جديد اميد دارم در پناه او، فرصتي شود تا اندكي به خود بپردازيم تا به آنچه در دوره محدود حيات، امانت است نزد ما، خيانت نشود.
شب خسته شد، اي چرخ، به فكر سحري باش
يا آن كه به رويش، ز نسيمي بزن آبي
ديروز از اخوان نوشتم و قرار شد شعر فرياد او را كه شجريان نيز بر آن آهنگي نهاده، در اينجا بياورم. جالب است كه به نظر مي رسد استاد آواز ايران نيز نظر خاصي به اخوان و اشعارش دارد ، گوئي دل مشغولي هاي مشترك دارند كه اين گونه فرياد اخوان را با صداي پر سوز و گداز، به شيريني بر دل مي نشاند. شايد هم همشهري بودن آن دو و سابقه دوستي ديرين، دليل ديگري بر اين يكدلي باشد.
فرياد اخوان را در نه فقط در اين شعر كه در اشعار ديگر او نيز مي بينيم،او هر كجا كه بتواند فرياد كشيده است، فرياد از آتشي كه هر از چند گاهي اين مرز وبوم را خاكستر مي كند و يادگار و غنچه و دفتر و ديوان ، همه را مي سوزاند. اخوان در شعر كاوه و اسكندر مي گويد:
باز ما مانديم و شهر بي تپش
وآنچه كفتار است و گرگ و روبه است
گاه مي گويم فغاني بركشم
باز مي بينم صدايم كوته است
و اما شعر فرياد :
خانه ام آتش گرفتست، آتشي جان سوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته ي سوزان
مي كنم فرياد، اي فرياد
خانه ام آتش گرفتست، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقش هائي را كه من، بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من، واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هائي را كه پروردم
به دشواري در دهان گود گلدان ها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي
فتحشان بر لب
بر من اتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم گريان
از اين بيداد مي كنم فرياد
اي فرياد
واي بر من همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
وآنچه دارم منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
وآن دگر سو شعله برخيزد
به گردش دود
تا سحرگاهان كه مي داند
كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان
همسايگان شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاكستر
واي آيا هيچ سر بر مي كنند
از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
مي كنم فرياد، اي فرياد
مهدي اخوان ثالث در سال ١٣٦٩ چشم از جهان فرو بست و او را در كنار بزرگ ادب پارسي، فردوسي به خاك سپردند.
يكي از شاعران شعر امروز كه من ارادت خاصي نسبت به ايشان دارم، مهدي اخوان ثالث است. او علاوه بر شعر امروز، اشعاري نيز در قالب هاي سنتي شعر دارد كه شايد مربوط به كارهاي قديمي تر او باشد. من در برداشت هاي شخصي ام او را شاعري درد كشيده، عاشق و دل سوخته مي يابم كه اين همه شايد توجيه درونگرا ئي اوست. هنگامي كه از طريق بعضي كار هاي او مانند كتيبه، پوستين كهنه ، زمستان، قاصدك و... با اخوان آشنا شدم، قرابتي ژرف را در وجودم با ايشان احساس كردم كه هنوز پا برجاست.
"عمر با قافله شك و يقين مي گذرد
خاطر انباشته از خاطره و قصه و ياد
من بر اينم، تو بر آن، ژرف چو بيني همه هيچ
كودكانيم و به افسانه و افسوني شاد"
يا در رباعي زير مي گويد:
نه نغمه ني خواهم و نه طرف چمن
نه يار جوان، نه باده صاف كهن
خواهم كه به خلوتكده اي از همه دور
من باشم ومن باشم ومن باشم و من.
همچنين در هفته گذشته كاستي از كارهاي استاد شجريان منتشر شد كه فرياد نام دارد. در اين اثر بر شعري زيبا از اخوان به همين نام، طنيني دل انگيز جاري كرده اند كه علاقه مندان را به شنيدنش توصيه مي كنم. متن شعر فرياد را در روزهاي آينده خواهم نوشت.
غباري شوم بر ديدگانش سنگيني مي كند، آنچه مي بيند از چند قدمي جلو پايش تجاوز نمي كند اما او مدام از افق هاي روشن مي گويد، از گشايش و معجزه مي گويد، مي گريد و مي گويد. گوئي كدورت ادراكش را بواسطه غبار گمراهي كه استعمار برايش به ارمغان آورده، حس نمي كند. براي او همه چيز رنگ تقدس دارد، صليب، زنجير، پارچه هاي رنگي، كاسه اي حلبي، و پيراهن هاي خاك گرفته و سياه كه سفيدك هاي عرق خشك شده اش، منحني هاي نا منظمي را بر آن ترسيم كرده است. چه مي توان گفت جز تمنا از خالق بي نياز از هر چيز كه خدايا نور آگاهي را بر جماعت گمراه بتابان.
١- يه روزگاري وقتي به روزهاي آخر سال مي رسيديم ، به شوخي به دوستان مي گفتيم امسال چهارشنبه سوري افتاده به جمعه!!!! ولي با اين قضيه محرم و نمايشي كه به صورت مصنوعي و حمايت شده در خيابان ها راه افتاده، ديگه افتادن چهارشنبه سوري به جمعه از جك به واقعيت تبديل شده، اصولا خيلي از چيزها كه چند سال پيش يه صورت جك و طنز مطرح مي شد، امروز داره جزئي از واقعيت زندگي ما ميشه. حتي جشن روز جهاني زن نيز در تاريخي ديگر براي جلوگيري از تلاقي آن با روزهاي محرم ، برگزار شده تا بهانه به دست مخالفان مناسبت هاي جهاني ندهد. امروزه وضعيت اجتماعي و فرهنگي جامعه و سطح فرهنگ مردم ، سناريو هاي نمايشي است كه كابوس! يا شايد انحطاط ! نام دارد.
٢- ديشب منزل يكي از دوستانم بودم كه يك دفعه يك صداي بلند و ناخوش آيند تمام فضاي كوچه را پر كرد و صداي روضه گوشخراشي همه رو عصبي كرد. نمي دونم اين حضراتي كه دست به اين نوع نمايش هاي بازاري مي زنند، ١ درصد احتمال نمي دهند كه كسي بنا به هر دليلي با اين صدا واسش مشكل پيش بياد، يا اصولا اقليت هاي مذهبي چه گناهي كرده اند كه بايد ماه ها در طول سال شاهد مزاحمت هاي اينچنيني از سوي بندگان مخلص سياه پوش باشند. بعد وقتي سازمان ملل نام ايران را در ليست كشورهائي مي آورد كه دموكراسي ديني در آنها وجود ندارد، داد و بيداد مي كنيم و شاكي مي شويم. امسال با شروع محرم چنان بعضي مساجد شروع به چراغاني و جنب و جوش كرده اند كه انسان احساس مي كند، جشن گرفته اند.
به هر حال جماعت گمراه !، اگر مي خواهيد آئين مسلماني را بجا آوريد، قبل از هر چيز فرامين الهي را از كتاب الهي با دقت بخوانيد تا بدانيد كه تمام راه را اشتباه رفته ايد و هر آنچه مي كنيد، كفر محض است.
نشريه الكترونيكي ١ ديگر شماره هشتم خود را منتشر كرده است . همان طور كه قبلا هم نوشته بودم، اين نشريه شامل قسمت هاي موضوعي مختلف مي باشد . بحثي در مورد كپي رايت، كادوس، شهرى در انتهاى جهان، گفت و گو با نوازندگان گروه طرقه، بحثي در مورد جشن سيمرغها، هنر مىخواهد حرف بزند در مقوله هنرهاي تجسمي و اشاره به چند نمايش نامه از جمله موضوعات اين شماره مي باشند.
دوستي مي گفت هرگاه بر سر راه پتانسيل هايت مانعي جدي ديدي، وقتت را تلف نكن و براحتي از كنارش بگذر.
نمي دانم اين فرمول تا چه حد عملي است. اگر مانع مذكور، نزديكترين دوستت بود، چه! اگر همسرت بود، چه، اگر مادر و پدرت بود، چه!
همه مي دانيم كه پتانسيل هاي ما اكثر اوقات با مانعي روبروست كه عرف ناميده مي شود و پر واضح است كه قربانيان اين ماجرا نيز كم نيستند. مثلا اگر ملاحظات عرفي نبود، من مطمئن هستم كلي از زنان خانه دار ما، در مشاغل استراتژيك و تخصصي، مشغول فعاليت بودند. يا اگر سرزنش هاي بي مورد عرف، مانع آزادي معقول جوانان نبود، الان به جاي ولگردي تو خيابون ها و Chat Room هاي سكسي و دهن كجي به قبيله عرف پسند ، ذهن خودشونو به مسائل مورد علاقه و منطبق با توانائي هاي فردي خود، معطوف مي كردند و لااقل دچار بحران هاي اينچنيني نمي شدند. در حوزه مسائل شخصي نيز اينچنين است. اگر ملاك هاي عرف نبود، خيلي از زن و شوهر ها مجبور نبودند تا ابد همديگر رو تحمل كنند فقط به خاطر اينكه تو عرف طلاق يه فاجعه است و زني كه از شوهرش جدا ميشه واسه خانواده اش فحش ناموسي ! محسوب ميشه. من نمي دونم تا كي بايد به حكم عرف، اينچنين به خودمون و فلسفه آفرينش انسان، بي حرمتي و بي توجهي كنيم.