لوگو براي گاه نگار


سايت هاي ديدني

Persia Desert
Public Broadcasting Service (PBS)
نشريه سخن
كارنامه

وب لاگهاي ديگر

پويه
باكره
سيزيف
خوابگرد
طراوت
Rahaa
شروين
آذر و آينه اش
Carpe Diem
مشهدي ها
خانه آدم كجاست
درباره هستي من
اخترك ب-٦١٢ كجاست

World Cartoon & Caricature

نوشته هاي قديم


آبان ٨٠
آذر ٨٠
دي ٨٠
بهمن ٨٠
اسفند ٨٠
فروردين ٨١
ارديبهشت٨١
خرداد٨١
تير٨١
مرداد٨١
شهريور٨١
مهر٨١
آبان ٨١
آذر ٨١
دي ٨١
بهمن ٨١
اسفند ٨١
فروردين ٨٢
ارديبهشت ٨٢

يادداشتهاي تنهائي  


عكسهاي من-١١ آلبوم تماس بگيريد

Thursday, August 29, 2002 :::
 

به نظر شما اگه يه چاقو يا يه شلاق رو دست يه ديوونه بدهند و ولش كنند تو خيابون، حدس مي زنيد چه اتفاقي مي افته!
چقدر احتمال داره كه جناب ديوونه بدون هيچ مزاحمتي تو خيابون از كنار مردم عبور كنه و از ابزارهاي در دستش، استفاده نادرست نكنه.
وقتي ابزارهائي كه استفاده از اونها نياز به تعقل داره، در دست كساني كه فاقد ان هستند قرار بگيره، نميشه به عاقبت كار خوشبين بود. وقتي يه پيكان ٥٢ بدين دست يه جووني كه قدرت تعقل او رو به دلايلي ازش گرفتن و يا به يه مرد ميانسال كه بنا به دلايلي فقط قسمت مربوط به معاش در عقلش فعال مونده و ولش كنند تو خيابونهاي تهرون، انتظار داريد چه جوري رانندگي كنه!
متاسفانه اكثر ابزارهائي كه در اختيار سوميان جهان قرار مي گيره، از نوع شلاق به دست ديوونه دادنه! موبايل، اتومبيل، ويدئو، Chating Rooms، ماهواره،...
روزگار عجيبي است به قول اكتاويو پاز:
"ما نه خفته ايم و نه بيداريم
فقط هستيم"



Thursday, August 29, 2002


Wednesday, August 28, 2002 :::
 

و اما ادامه ماجراي علم كوه:
شب را در پناهگاه مانديم، يك گروه ديگر هم آن جا بودند.آنها مي گفتند كه دونفر امروز در هواي نه چندان مناسب،عازم قله شده اند و بايد تا حالا بر مي گشتند. من صبح زود براي سركشي از وضعيت هوا، از خواب بيدار شدم. هوا چندان خراب نبود ولي آبستن ناپايداري بود. جلو در پناهگاه سرپرست گروه دوم به من گفت كه از دو نفر فقط يك نفر با حالت نه چندان مناسب، برگشته و نفر دوم بنا به گفته هاي او از فرط خستگي، قادر به ادامه نبوده.
من با عجله به داخل برگشتم وفرد مذكور را بيدار كردم و از چگونگي ماجرا از او سوالاتي كردم.او در حالي كه از اين اتفاق دچار لكنت زبان شده بود، معتقد بود كه دوستش رو روي گرده آلمانها يه جاي مناسب قرار داده و ما بايد براي كمك به او راهي بشيم.
در اون لحظه فقط به يه صورت منتظر فكر مي كردم، به جان يك انسان، به يك نگاه.
عليرغم هواي نه چندان مناسب، از دوستانم براي كمك كردن نظرخواهي كردم و انها هم مايل بودند در اين مساله همكاري كنند. مشغول جمع و جور كردن وسايل شديم و در اين ميان من به صحبتهاي فرد مذكور گوش مي كردم. كم كم متوجه يه سري حرفهاي ضد و نقيض شدم و با كمي تامل، به ساختگي بودن ماجرائي كه او تعريف مي كرد، پي بردم.يعني مطمئن شدم كسي كه او ادعا مي كرد الان منتظر ماست، در حال حاضر جسدي بيش نيست و دوستش به دلايل رواني اين مساله رو به شكلي ديگر مطرح مي كند. ديگر نتوانستم خودم را راضي كنم كه براي پيدا كردن يك جسد، جان چند نفر ديگر را به خطر اندازم. بنابراين از طرف تيم سه نفري خودمون اعلام انصراف كردم و به سرپرست تيم دوم هم اين مساله رو گوشزد كردم. او هم با من در مورد قطعي بودن مرگ مصدوم، موافق بود ولي با توجه به تجهيزات و نفراتي كه براي صعود انتخاب كرده بود، به من اطمينان داد كه ريسك نخواهند كرد. خلاصه كوله هاي افراد صعود كننده را تا علم چال برديم و برگشتيم و انها راه را ادامه دادند.
پس از چند روز به سرپرست گروه دوم تلفن زدم . او گفت وقتي به كوهنورد مصدوم رسيده اند او را مرده يافته اند در حاليكه پشت سر او اثري از برخورد با سنگ ديده مي شده و اين يعني اينكه در حين صعود احتمالا پاندول شده بوده است.

به هر حال اين ماجرا بيش از پيش به من اثبات كرد كه به قوانين طبيعت احترام بگذارم و به نام ماجراجوئي و يا جدال آنها را نقض نكنم چون خودم در وهله اول، مغبون خواهم شد . ديگر اينكه دوستان و همنوردان را از نتايج رفتارهائي از اين قبيل، آگاه كنيم.

سبز باشيد.



Wednesday, August 28, 2002


Monday, August 26, 2002 :::
 

تير سال ٧٨ ، زماني كه حوادث كوي دانشگاه اتفاق افتاد، من به اتفاق دو تن از دوستانم در منطقه علم كوه بوديم. يك جبهه هواي باراني وارد منطقه شده و باعث ناپايداري هوا و بارش برف شده بود. ما قصد صعود از گرده آلمانها را داشتيم و از آن جا كه من قبلا از اين مسير صعود كرده بودم، من سرپرستي را به عهده داشتم. ظهر پنج شنبه به رودبارك رسيديم و بلافاصله به سمت منطقه به راه افتاديم . ساعت حدود ٥ بعد ظهر به پناهگاه سرچال به ارتفاع ٣٨٥٠ رسيديم. منطقه علم چال با حضور ابرهاي متلاطم بسيار ديدني و از طرفي براي ما كه قصد صعود از گرده را داشتيم ، تا حدودي رعب آور بود چون بارها و بارها شاهد ناكامي و ازبين رفتن دوستان كوهنوردي در اين منطقه بودم كه ريسك صعودشان در محدوده توانائيهاي آنان نبوده است. منطقه علم كوه داراي خصوصيات ويژه خود است و كساني كه از آن آگاهي ندارند، ممكن است دچار مشكل شوند.
خلاصه آن روز بعد از مختصري استراحت تصميم گرفتم به تنهائي، كمي اون دور و بر رو ورانداز كنم. Walkman رو گذاشتم تو جيبم و با موسيقي Dead Can Dance ،از پناهگاه دور شدم. هوا بسيار متغير بود و در يه چشم به هم زدن ابرها تمام دور و برم را احاطه كرده بودند. موسيقي به اين مناظر شور و حال عجيبي يخشيده بود.
بعد از مدتي احساس خطر كردم! Headphone رو از گوشم برداشتم. صداي زوزه باد، حركت سريع ابر، تاريك شدن تدريجي و تنهائي!

سر جام ايستادم و با دقت دور و برم رو زير نظر گرفتم، احساس عجيبي بود. بعد از چند دقيقه، يه احساس خاصي داشتم، يه چيزي شبيه يكي شدن با ديگر اجزا طبيعت، دوستي با اجزا اون محيط .
ديگه نمي ترسيدم، احساس مي كردم ابرها باهام صحبت مي كنن، با من به عنوان يك موجود ، يك آفريده شده، يك مخلوق. اونا مي گفتن كه براي صعود عاقل باش، اونا مي گفتن اگه تا فردا ما هنوز در حال وزيدن بوديم، از صعود صرف نظر كن. اونا مي گفتن تو طبيعت قوانين رو بايد پذيرفت.اونا مي گفتن چيزي كه به اسم تنازع در موجودات مطرح ميشه، در حقيقت تفاهم در پذيرفتن قوانين طبيعت است و نه جدال!
ديگه تاريك شده بود و من به سمت پناهگاه برگشتم. به دوستام گفتم اگه فردا هوا خراب باشه از صعود صرف نظر خواهيم كرد.
ولي فردا ماجرائي ديگر در انتظار وقوع، ثانيه شماري مي كرد.


Monday, August 26, 2002


Sunday, August 25, 2002 :::
 

تو خيابون جلفا، بعد از فرهنگسراي ارسباران يه تابلو هست كه روش نوشته:
بن بست باز

البته منظور نويسنده باز به معني پرنده است ولي تركيب تابلو با اين دو كلمه خيلي جالبه.


Sunday, August 25, 2002


Saturday, August 24, 2002 :::
 

از بي وجداني بعضي از اين پزشكان محترم پولكي، حالم خيلي گرفته است، اصلا حوصله نوشتن ندارم. فقط تلاش كنيد مريض نشيد كه گير اين دزدان تحصيل كرده سر گردنه، نيوفتين.


Saturday, August 24, 2002


Wednesday, August 21, 2002 :::
 

مژده

من چندي پيش در يك مسابقه عكس روي اينترنت در سايت Picture.com شركت كردم و ٣ تا از عكسهامو واسه اونا فرستادم. بعد از يك ماه مسئولين اين شركت، نامه هاي محبت آميزي در مورد عكسها و كارم فرستادم و عنوان كرده بودند كه عكسها به مرحله نيمه نهائي، راه پيدا كرده و در ضمن از من اجازه خواسته بودند كه اون عكسها رو به اسم خودم تو يه سري كنابهاي عكس چاپ كنند.نام اين كتاب ها عبارت بود از Filters of the Imagination با ISBN 0-7951-5100-4 ويا Quest For Tomorrow با ISBN 0-7951-5078-4 و يه كتاب ديگه هم بود كه اسمش يادم رفته. خوب اين واسه من خيلي خوشحال كننده بود.
تا مدتي قبل هر وقت وارد سايت Picture.com ميشدم و اسم خودمو جستجو مي كردم ، عكسها رو پيدا مي كرد و نشون مي داد. ديروز واسه سركشي، به سايت وارد شدم و با كمال تعجب متوجه شدم عكسهاي من و هر چي عكس از ايران بوده، حذف كرده اند و حتي اسم ايران رو از ليست كشورها نيز پاك كرده اند.
خلاصه از آقايوني كه باعث شدند تا كشورهاي ديگه ما رو بايكوت كنند، كمال تشكر رو دارم.


Wednesday, August 21, 2002


Tuesday, August 20, 2002 :::
 

خاطره شب در رودبارك

شب بود و مه آلود،
در خمش جاده، ميرائي نور، چگالي مه را به رخ مي كشيد.
و سياهي جنبنده در دل شب، آسوده از رويت نا محرم، علف به كام مي گرفت.

ما بوديم و احساس سبكي، ما بوديم و شعف از حس دوري از فضاي روزمرگي شهرها!
اشتياق دم و بازدم،
اشتياق شنيدن سكوت،
اشتياق درك هياهوي طبيعت،
افسوس كه عمر سفر برف است و آفتاب تموز!!


Tuesday, August 20, 2002


Sunday, August 18, 2002 :::
 

شمال، جاده ها پر از آشغال بود.
جاده عباس آباد، پر از آشغال بود.
تو جاده ها مسافر هاي شكمو داشتن آشغال مي ريختند.
كلاردشت پر از عرب بود.
تو كلاردشت، عرب ها با ماشينهاي آخرين مدل، ولو بودند.
عربها تو كلاردشت دارن گند مي زنند به منطقه.
درياچه ولشت، شلوغ و كثيف بود، آدما اونجا شنا مي كردن وغذا مي خوردند و آشغال مي ريختند.
تو كلاردشت ما رفتيم به يه منطقه كه مثل بهشت بود، هيچكي هم نبود. اسمشو نمي گم تا مردم نرن اونجا هم آشغال بريزن و عربها نرن علفهاشو لگدمال كنند!
تو دريا پر از ماهي ريز بود.


Sunday, August 18, 2002


Tuesday, August 13, 2002 :::
 

بالاخره فيلم ارتفاع پست رو ديدم. چند سال پيش در مجلسي حضور داشتم كه حاتمي كيا سخنران بود، او بين صحبتهايش مرتب از كلمه دل مشغولي استفاده مي كرد. به نظر مي رسد، دل مشغولي هاي او بيش از حد او را بي تاب كرده كه اين چنين با عجله آنها را يكجا در يك فيلم به تصوير مي كشد. او متحير است از آنچه با سرعت در گذر است، از تغييرات خودش و جامعه اش.
و اميدش به نسلي است كه هنگام سقوط نسل كنوني، با مشت گره شده، از مادري زخمي متولد مي شود. از نظر او ، نسل كنوني ، مخالف يا موافق، محكوم به سقوط است، همه با هم! مگر نه اينكه همه در يك ارابه اند، ارابه اي كه جهتش، گاه به گاه ار سوئي به سوي ديگر تغيير مي كند. آن زمان كه مجريان حركت را ، تهديد به تغيير مسير مي كنند. اين تحرك بي هدف، تا چند ادامه خواهد داشت! گوئي حاتمي كيا مي خواهد آينده را پيش بيني كند.

از نگاه او، مام وطن نيز كه سالهاست نظاره گر اين حركت بي هدف است و رنج ساليان دربدري و جنگ و فقر را تحمل كرده، روزي بر مي تابد و فرزندانش را در برابر ظلم و كينه جوئي به رخ مي كشد.فرزندانش، آنكه جاي زخم تازيانه را بر پهلو به شهادت مي طلبد، وآنكه بي پروا، سرگردان است و آنكه به حكم وظيفه، خدمت حكومتيان مي كند.
همه آنهادر دفاع از مام وطن،در برابر گستاخي آنانكه كينه خود را توجيه شرعي مي كنند و خود را گارد آهني مي نامند، آماده هستند.
عجب است بر ابراهيم كه اينچنين بي پروا شده است.
حكايت ابوالفضل نيز حكايت غريبي است، حكايت سرگشتگان نان به نرخ روز خور كه فقط عقل معاش دارند و بس! آنان كه گاهي صلوات طلب مي كنند و گاهي كراوات بر لباس بي قواره شان مي بندند و گاه بند بر دست رفيق. جمله مردماني كه با حماقت خويش، آب به آسياب قدرت مي ريزند.
نكته جالب ديگز اين فيلم، آنجاست كه دختري، با كلاه گيس، به قاسم مي فهماند كه از چيزي فرار مي كند كه ريشه در خودش دارد، او بايد بداند، تغيير مسير آداب خودش را مي طلبد!مردماني كه دم از دموكراسي مي زنند، قبل از هر چيز بايد خود را مهار زنند تا به روشهاي غير دموكراتيك، خواهان دموكراسي نشوند. اين مشكلي است كه سوميان جهان سخت درگير آنند.

به هر حال در پايان فيلم، مردم حاضر، با كف زدن، انديشه ابراهيم حاتمي كيا را تحسين كردند. به نظر مي رسد در اين زمانه، مردم درد را مي دانند ولي درمان مشخص نيست. من فكر مي كنم، درمان دردها، قبل از هر چيز، آناليز صحيح و دقيق درد را مي طلبد. پيروي كور كورانه از دستورهاي پزشكان از راه دور و يا آنان كه به طمع دارائي مريض، براي او نسخه تجويز مي كنند، نا بخردانه و دور از منطق است.
دوستي مي گفت: "مشكل ما ايرانيان، ايراتي بودن ماست"
ولي من مي گويم: " مشكل ما ايرانيان، ايراتي نبودن ماست. بيائيد درمان را از خود آغاز كنيم."


Tuesday, August 13, 2002


Saturday, August 10, 2002 :::
 

يادمه ده يازده ساله پيش، كاست "سكوت سرشار از ناگفته هاست" اشعار "مارگوت بيكل" با ترجمه و صداي شاملو به دستم رسيد و من هر بار پس از شنيدن اون مملو از يك احساس نشاط آور مي شدم. اون موقع با توجه به شرايط روحي و مسايلي كه در گيرش بودم، از يه قسمت اين اشعار خيلي خوشم ميومد.اون قسمت اين بود:
" به تو نگاه مي كنم
و مي دانم
تو تنها نيارمند يكي نگاهي
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت كند
بگشايدت
تا به در آئي.

من پا پس مي كشم
و در نيم گشوده
به روي تو
بسته مي شود."

معمولا انسان با توچه به شرايط موجود خود، دريافت خاصي از يه اثر يا واقعيت داره و دايره ديد هر انسان با توجه به شرايطي كه در اون قرار داره، گاهي تنگ و گاهي وسيع تر ميشه. از اونجائي كه در گذشت زمان، شرايط انسان متغير است، پس دريافتهاي او نيز گاهي تغيير خواهد كرد. به نظر مي رسه بهتره در نظريات و بحثهاي خود به اين حقيقت توجه داشته باشيم.


Saturday, August 10, 2002


Thursday, August 08, 2002 :::
 

از بلندگو قطار برقي مترو اعلام شد كه در ايستگاه ميرداماد هستيم و اين ايستگاه، ايستگاه آخر است. در ها كه باز شد ، در كمال نا باوري ديدم كه مردم سراسيمه به سمت پله برقي مي دوند تا زودتر به آن برسند و بالطبع زودتر به اتوبوسهائي كه بيرون منتظرند! منظره جالبي نبود، بالاخره پس از بالا رفتن از تعداد زيادي پله به محوطه بيرون رسيدم . اينجا قضيه بر عكس شده بود. مردمي كه با اتوبوسها به سمت مترو مي آمدند به محض ديدن جمعيتي كه از ايستگاه بيرون مي آمدند، متوجه شدند كه مترو تازه رسيده و تا چند دقيقه ديگز حركت خواهد كرد و از اينرو آنها هم شروع كردند به دويدن به سمت مترو. فيلم جالبيست! دقت كنيد! دو گروه در خلاف جهت هم در حال دويدن هستند. دوستي مي گفت: يه روز مردم شعور كافي براي اجتماعي زيستن را به دست خواهند آورد. ولي به نظر من اين عقيده مثل اينست كه وسط كوير ايستاده باشي و بگوئي: يه روزي انشا الله اينجا جنگل خواهد شد!!!!
كار جنون ما به تماشا كشيده است. مردم ايران با سرعت بسيار زياد دچار استحاله فرهنگي هستند و روز به روز از استاندارد هاي يك جامعه سالم بيشتر فاصله مي گيرند.
افسوس


Thursday, August 08, 2002


Wednesday, August 07, 2002 :::
 

از ژاك پره ور (Jackques Prevert.1900 -1977)
ترانه

امروز چه روزي است
ما خود تمامي روزهائيم اي دوست
ما خود زندگي ايم به تمامي اي يار،
يكديگر را دوست مي داريم و زندگي مي كنيم
زندگي مي كنيم و يكديگر را دوست مي داريم و
نمي دانيم زندگي چيست و
نمي دانيم روز چيست و
نمي دانيم عشق چيست.


Wednesday, August 07, 2002


Saturday, August 03, 2002 :::
 

امروز صبح رفته بودم فرودگاه، قسمت پروازهاي خارجي، براي بدرقه يكي از نزديكان.خاك تو سر هر چي مدير بي صلاحيت كه تو اين مملكت فراوونه، جلو مسافرهاي غير ايروني كه اونجا بودن، احساس شرم مي كردم. هر طرف رو نگاه مي كردم، نمايش بي عرضه گي حضرات بود كه با بي شرمي تو چشم مي زد.اولا به خاطر بازرسي يه صف تشكيل شده بود، اونورش پيدا نبود، به طوري كه رفت و آمد ماشينها رو مختل كرده بود. در قسمت بازرسي يك در كوچك باز بود و همه بايد از اونجا رد مي شدند در صورتيكه دو تا دستگاه X-Ray ديگه اونجا بود و خاموش!!!
آت و آشغال كف فرودگاه موج مي زد و بسيار بد منظره بود. در سر در ورودي ها براي مسافرين غير ايروني نوشته بود Enterance به جاي اينكه بنويسه Entrance ، يعني حتي تابلو ها رو هم با املا غلط نوشته اند و جالبه كه اصلاح هم نمي كنند.خلاصه چي بگم كه همه چيز خر تو الاغ بود از نوع حاد. با اين ضعف مديريت ، آقايون مديران هواپيمائي تو تلويزيون مدام از ضرر دهي و لزوم افزايش بهاي بليط ، صحبت مي كنند، نمي دونم تو كدوم كشور با يه چنين مديريتي كه به درد باغ وحش هم نمي خوره، از اين سيستم انتظار سود آوري دارند?
خلاصه تهويه هواي سالن و شكل تبليغات ، نحوه چيدن صندلي ها و تعداد اونها، حضور دستگاه هاي سنجش وزن و ... با موسيقي هاي ميدان امام حسين در كنار درب ورودي و تاكسي هاي كهنه بيرون با راننده هاي خواب آلود با صورتهاي يك هفته شسته نشده و لباس هاي چروك كثيف و ... بازم بگم! تازه اينها مسائلي است كه در وهله اول به چشم مي خورد. بقيه ماجرا مربوط به كساني است كه در گير سفر هستند.
يكي نيست به اينا بگه مديريت بلد نيستي خوب چرا نميري دنبال كارت! بابا انصاف هم خوب چيزيه، هر كجا رو نگاه مي كني، رد ريدن آقايون از در و ديوار در تجلي است.


Saturday, August 03, 2002




Powered by Blogger