عكس از امين خسروشاهي
نگو كه مي داني، نگو كه رهايش كن
يك دم هم نتوانستي مسير نگاهم را مرور كني، غايت اين امتداد آنچه مي پنداري نيست، من از خط و خال برون شدم آخر.
اكنون بي ريائيش را مي طلبم كه وقتي اخم مي كند تا دم مرگ مي بردم و زماني كه مي خندد تا اوج پرتابم مي كند،
نگاهش كن، چگونه سر از ابر بر آورده، در يك نگاه هم خشونتش را مي نماياند و هم لطفش را.
در خلوتم، تك تك پستي و بلندي هايش را مي نوردم بي آنكه دمي آرام گيرم،
گوئي زمان در مسابقه است با من كه مي خواهم بازش بدارم از گذشتن،
آخر مي خواهم يه پايانش برسم،
پا گذاشتن در نهايت را تجربه كنم،
مي خواهم نهايت را لمس كنم
مي خواهم هنگام رسيدن چشمانم را سرخ سرخ ببيند، سرخ از بغض سال هاي نرسيدن، بغض از لحظه هاي قفس آلود.
اي واي و واي و واي از اين پرنده مشتاق كوچ،
واي و واي از اين پرهاي بسته در آداب لاجرم كه توجيه مي كنند سكونش را ،
واي از اين بال ها كه رهايش را ولو كه سراب باشد، در نهايت گشادگي پذيرا ست،
ترنمي براي اهتزاز پرها و ...باز نشستن و خيره شدن.
اين روزها مي گويند مرغابي دهاتي دامنه هاي دنا و كوه هاي دژ مانند، در صبحگاهي مه آلود، كوچيده،
اي كاش كسي امتداد نگاهش را ديده باشد قبل از رفتنش.
Saturday, August 14, 2004