سال ٧٩ به اتفاق جمعي عكاس آماتور، عازم كاشان شديم و دو سه روزي در ايام آن سرزمين، ميهمان آثار به جا مانده از كاشانيان بوديم. سالگرد فوت سهراب را بر مزارش در مشهد اردهال به جمع نشستيم و در حضور خانواده اش به شعر سرائي پرداختيم. در اين ميان آنچه پنهاني خود نمائي مي كرد ، نگاه هاي جمعي زائر، در امامزاده همسايه بود كه با نگاهي ملامت گر جماعتي را گرد قبري ترك خورده و متروك مي ديدند كه تا جلو درب امامزاده آمده اند ولي پا به درون آن نگذاشته اند و مشفول شعر و شاعري و بازي با شمع و گل سرخ و شقايق هستند. به نظر مي رسيد عمل ما به همان اندازه براي آنها غير عادي و احمقانه بود كه اعمال آنها براي ما. آن روز ، آن نگاه و آن ترديد، مرا سخت تحت تاثير قرار داد . در آن محيط و فرهنگ، ما محكوم نگاه هاي عده اي مردم عادي شده بوديم كه جمع كثيري از فرهنگ ما را شامل مي شوند، به قول دوستي گاهي اوقات در وطن خودم ، احساس غريبگي مي كنم.