اولين بيل پر از خاك را كه بر روي بدنش ريختند ، شوك عجيبي را احساس كرد، هنوز باورش نميشد كه اين جمعيت گريان، فيلم بازي نمي كنند و اومدن واسه بدرقه آخرين سفر. پارچه سفيدي كه بدورش پيچيده بودند، سخت اعصابشو بهم ريخته بود و اجازه هيچ حركتي رو بهش نمي داد. هر چه مي گذشت تاريك و تاريك تر ميشد و صداهاي بيرون از حالت فرياد و شيون به لالائي بدل مي گشت. هم مي ترسيد و هم احساس خوبي داشت ، مانند يه دانش آموز دبستاني كه از آخرين امتحان بيرون اومده و احساس سبكي بهش دست ميده.
بقيه ماجرا بعد از مرگ.