زنداني شدن شايد فقط پشت ميله افتادن نباشد. هر بار كه پا در مسيري بيراهه مي گذارم، با آن كه مي دانم بزرگراه گونه هاي عرف پسند است، اسارتي كشنده راه دم و بازدم را بر من مي بندد. من از اين قفس ها كه آداب لاجرم و رفتارهاي ساختگي و نمايش هاي به شدت مصنوعي و چشماني كه از ترس افشاگري ، آرام و قرار ندارند، خسته ام. مرا با اينان كاري نيست. من صافي را مي طلبم چون شيفته حقيقتم . صداي رودخانه و نواي زنگوله گله ها را بيش تر از هر نوائي مي پسندم اما آنچه اينجا گوش هايم را آزار مي دهد ، كلمات تكراري و مملو از دروغ كه تواتر آنها فقط زجه ناله هاي كالبدي دربند را به خاطر مي آورد.
صداي زنگوله ها هم عالمي دارد، يك دنيا هارموني كه شايد نتيجه حركتي ناخود آگاه، و شايد مهارتي اكتسابي كه به مرور زمان نصيب يك حيوان چهار پا مي شود. نمي دانم چه پرده هائي را مي نوازند كه اينچنين دل نشين است.
در اين زندان، تمام آنچه تحمل مي كنم فقط به اميد رهائي است ولي راهش را هنوز نمي دانم.