اگر بتواند لحظه اي چشم بگشايد و اگر بتواند ديدن را به ياد آورد، خاكستري آرام شايد تنها تصويري و رنگي است كه چشمان كم سويش مي بيند، روزگاري است كه فقط گريسته است ، اكنون در قاموس او چشم ابزاري است براي گريستن. ديگر چيزي نمانده كه ببيند، ديگر رنگي نمانده، حتي قرمز ها هم پس از مدتي خاكستري مي شوند، همانند خون عزيزان در خاكش.
واژه تحمل ديگر غم او را تاب نمي آورد، آنچه در سينه اش بغض را گره زده، به ابتدال هيچ واژه اي در نمي آيد، اين حس فقط شايد قابل درك باشد و نه قابل بيان.
آنچه در پايان اين تصوير مي بينم، لبخندي است كم سو، از سر بزرگواري، بر حمايت آنان كه در بيرون مرزهاي بدبختي، اجتماع كرده اند و شعار صلح مي دهند بر عليه كساني كه هنوز تفاوت Peace و Piss را نمي دانند!