پارسال در روزهاي آغازين سال، يه سري حرف ها نوشتم كه مي خوام دوباره اينجا بنويسمشون. ملاحظه كنيد:
"... تمام تلاشم توي اين چند روز اين بود كه به خودم فكر كنم، به تفاوتهائي بين خود واقعيم با خودي كه ديگران مي شناسند، انتظاراتي كه گاهي مجبورم اجابت كنم، به رفتارهايي كه با انجام دادنشون به خاطر عرف، به روحم آسيب مي زنم، به اونهايي با انجام ندادنشون به خاطر عرف، روحم آسيب ميبينه ، به آينده خود واقعيم و به آينده خود ديگرم!
گاهي اوقات از خود واقعيم خجالت مي كشم، از بي توجهي و كم لطفي بهش، از اينكه مثله مجرمها قايمش مي كنم و هر از چندي بهش آب و غذا ميدم و اونهم با بزرگواري بهانه هاي احمقانه ام رو مي پذيره، اگر چه توي چشماش ميبينم كه به حماقتم مي خنده و توي چشماش ميبينم كه به اسارتم ميگريه.
بيشترين كاري كه براش ميكنم اينه كه به موسيقي هائي كه دوست داره دعوتش كنم، گاهي اوقات هم براش كتاب مي خونم، از اون نويسنده هائي كه چشاشو مي شورند، وقتي هق هق اونو مي شنوم مي دونم كه تا يه مدتي شارژه شارژه! گاهي هم يكسري از عكسهاي يادگاريشو بهش نشون مي دم، عكس غروباي دماوند، آتيشاي تو جنگل، دوستاش زير بارون و ...
اي كاش بشه امسال بيشتر باهاش باشم... "
الان كه به آخر سال رسيديم، حس مي كنم امسال بيشتر ازش دور شدم و پروژه اي رو كه اول سال تعريف كردم، حتي يك درصد هم پيشرفت نداشته. دريغ و دريغ كه ناخواسته در سيلاب روزمرگي، تهي مي شويم از آنچه روزگاري، تنها دستمايه هاي زندگي مان بود. خود فراموشي و دور شدن از اصالت نفس و اخلاق براي دستيابي به حداقل هاي زندگي مسموم شهري و از طرفي ديگر زنداني شدن در آداب و رسوم پوسيده و دست وپا گير ومراعات هاي كشنده، از اصلي ترين مشكلات و موانع نرسيدن به خواسته هاي فوق است.
در اوج نا اميدي به پايان اين شب سياه، در سال جديد اميد دارم در پناه او، فرصتي شود تا اندكي به خود بپردازيم تا به آنچه در دوره محدود حيات، امانت است نزد ما، خيانت نشود.
شب خسته شد، اي چرخ، به فكر سحري باش
يا آن كه به رويش، ز نسيمي بزن آبي