غباري شوم بر ديدگانش سنگيني مي كند، آنچه مي بيند از چند قدمي جلو پايش تجاوز نمي كند اما او مدام از افق هاي روشن مي گويد، از گشايش و معجزه مي گويد، مي گريد و مي گويد. گوئي كدورت ادراكش را بواسطه غبار گمراهي كه استعمار برايش به ارمغان آورده، حس نمي كند. براي او همه چيز رنگ تقدس دارد، صليب، زنجير، پارچه هاي رنگي، كاسه اي حلبي، و پيراهن هاي خاك گرفته و سياه كه سفيدك هاي عرق خشك شده اش، منحني هاي نا منظمي را بر آن ترسيم كرده است. چه مي توان گفت جز تمنا از خالق بي نياز از هر چيز كه خدايا نور آگاهي را بر جماعت گمراه بتابان.