دغدغه حضوري دوباره را در سر مي پرورانم و نگران از تكراري بودنش. براي آغازي ديگر مهيا مي شوم اما با پاياني مبهم. چه سخت است حركت دادن اين اينرسي ساكن كه به نرمي در سفري شيرين، بستر آرامشم بود. همان كه با پرهيز از يادآوري زيستن در هياهو، لحظات را به لطافت يك گل مريم به همنشينانش هديه مي كرد.
اما " عمر برف كوتاه و آفتاب تموز".
ترسم از آن است ، ديري تپايد كه در چرخش گردونه روزمرگي ، سرگيجه مزمن، دوباره راه را بر آرامش ببندد و باز روندگان را به بيراهه كشاند. اميد كه چنين مباد.
" بهار پا به ركاب است و پاي ما در بند
رها كنيد خدا را ، از اين قفس ما را "