خوب بعد از چند روز من برگشتم، جاي شما خالي رفته بودم يه جائي كه تو آسمونش فقط كلاغ نبود، پرنده هاي ديگه هم بودند، رفته بودم يه جائي كه روز بعد از يه برف سنگين، منظره خيابوناش آدمو ياد عكس هاي ٥٠ سال پيش تهران مي انداخت، يه جائيكه با رنگ آسمونش ميشد آبي رو تجربه كرد، ميشد به ريه هات اجازه بدي تا اونجا كه دلشون ميخواد، باز بشن، رفته بودم يه جائيكه آدما به هم مثله طعمه نگاه نمي كردند، سر هم فرياد نمي كشيدند و اتومبيل هاشون با بيشرمي خيابون هاي ورود ممنوع رو لكه دار نمي كردند. سكوت! واي چه سكوتي ! خلاصه جاي همه خالي.
ديشب در برگشت اولين چيزي كه ديدم تصوير راننده تاكسي هائي بود كه با قيافه هاي نه چندان مناسب، دنبال يه مسافر مي گشتند تا دو برابر هزينه استاندارد يك سفر درون شهري رو، به خاطر خستگي مسافر يا نا آشنا بودن به قيمت ها، به او تحميل كنند.
انگار تمام سفر خيالي بيش نبود.