اكنون، در بيرون پنجره ها، برف مي بارد تا به شهر نشينان غرق شده در هياهو، بار ديگر يادآور شود كه طبيعت زنده است اگر چه ما بسترش را نا امن كرده ايم و اگر چه به قابليت هايش مجال پيدايش نمي دهيم! آسمان مي بارد امروز، بارش نه ، فرياد! امروز آسمان برف را فرياد مي زند، گاهي درشت، گاهي كوچك و گاهي آبدار. او هرچه دارد در واپسين روزها بر سر اين مردم فرياد مي زند تا صدايش را بشنوند، جماعت خاكي كه از فرط آلودگي در فضاي روز مرگي، لطافت آسمان را به فراموشي سپرده اند، او نگران است، انسان روزي جزئي از طبيعت بوده و امروز غريبه اي بيش نيست. بيائيد بشنويم نواي بي نوائي را كه او به نرمي زمزمه مي كند.
"بيائيد از سايه روشن برويم
بر لب شبنم بايستيم،
در برگ فرود آئيم"