گاهي اوقات وقتي روزمرگي توان نوشتن و حتي يافتن رو از من مي گيره، ميرم سراغ آرشيو نوشته هام:
درد هاي بشر نوشته بود:" در زندگي زخمهائي هست كه مثل خوره، روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد."
اين دردهاي مدام، چيست! آيا براي همه يكسان است، آيا دردهايمان مشترك است، اصلا اگه از ما بپرسند درد چيست، چه خواهيم گفت! اگر دردها متفاوت است، شايد ريشه دردها مشترك باشد.
دردهاي هر انسان با تولد او ، متولد مي شود. فرياد يك نوزاد، تجلي هراس اوست از تكرار تجربه هاي درد آلود، او مي داند كه درد هاي كهنه نوع بشر، باز او را در بر خواهد گرفت. او مي داند كه اسير لكاته شدن، مرعوب پيرمرد خنزر پنزري شدن، يعني چه! او مي داند كه نقش هاي تكراري بر كوزه و قلمدان كشيدن به چه علت است! او از عقده هاي بشري آگاه است، او مي داند كه كيست كه او را به قبرستان دنج ، راهنمائي مي كند تا تكه هاي بدن رويا هايش را در آن دفن كند و نيز مي داند كه تا پاسي ديگر تمام اينها را از ذهنش پاك خواهند كرد تا درد كشيدنش در يك دوره زندگي ديگر، واقعي به نظر آيد و مي داند كه يك انتظار درد آلود ديگر را بايد تحمل كند.
كاش ميتوانستم لحظه تولدم را به ياد آورم!
"اين كوزه گر دهر، چنين جام لطيف
مي سازد و باز بر زمين مي زندش"