ديروز بنا به ضرورت قسمتي از مسيرم را با مترو طي مي كردم. چيزي كه نظرم رو براي چند دقيقه جلب كرده بود، حالت آدم هاي تنها در داخل مترو بود، در لحظاتي كه واگن ها از درون دالان هاي تاريك مي گذرند، اونها بيش تر از هر وقت ديگه به خودشون شبيه ميشن، در اين لحظات خيلي راحت ميشه فهميد تو كله شون چي مي گذره، نگاه هائي كه مدام با هم تلاقي ميكنه، خيلي رك و راست، مشغوليات ذهني رو لو ميده. من هنوز سر در نياوردم از اين نيروي عجيب كه احتمالا از نوع انرژي است و بدون هيچ گونه محدوديت فيزيكي قابليت انتشار داره. متاسفانه ديروز تو مترو، گيرنده مغزي من آمار خوبي از وضعيت ذهني مردم گزارش نكرد. به نظر مي رسه يه جور افسردگي، تو جامعه شيوع پيدا كرده و داره تيشه به ريشه اين مرز و بوم ميزنه.
نگاه هاي متقاطع مردمان در اين دالان هاي تاريك تاييد و شايد تكرار حديث دردناك درماندگي است.
به گفته لوركا:
مردمكان گشاده
شاخه هاي خشك، كه باد زخم شان زده است
بر برگ هاي خزان زده مي گريند.