بماني داريوش مهرجوئي را ديدم، تكرار دردناك حديث بيچارگي يك ملت كه خود نيز در تكوينش مقصرند،
بماني را براي ماندن ناميده اند ولي ماندني كه با نماندن تفاوتي ندارد، به گفته يكي از زنان فيلم، آنها به دنيا آمده اند تا مقداري زجر بكشند و بعد بروند. زندگي آنها يك انتظار طولاني بيش نيست و آنها كه تاب نمي آورند، چاره را در خودسوزي مي بينند. اگر چه قيلم مهرجوئي داستاني تكراري را بر پرده مي آورد ولي اكثر بينندگان را دچار يك مكث مي كند. روز مرگي شهر نشيني آنقدر ما را از تفكر دور مي كند كه گاهي يادمان رفته است كه محروميت چگونه چنگال خود را در گلوي بچه هاي آسمان مي فشارد.
مگر باران ببارد بر غبار شومي كه بر اين سرزمين نشسته است، ما تشنه رنگيم، كاش غبار سفره هاي اين قوم زدوده شود از هر چه سياهي است.