در همهمه مانده ام و قطار كلمات بي هيچ منطقي از دالان هاي بي نور زمان، مي گذرد. بيداري را چگونه به اثبات برسانم وقتي كسي نيست كه باورش كنم. من اصلا باور را فراموش كرده ام. در رويائي به سر مي برم كه نشان هاي بارز توحش از در و ديوار، خودنمائي مي كنند، توحشي كه عرف آن را تقلاي معاش مي نامد، سرگشتگان اين دوران به چه مي انديشند ! در اين وادي "بل هم اضل" را به وفور مي يابي چرا كه انديشه جاي خود را به تعصب و تحليل جاي خود را به تقليد سپرده است. اين ديگر رويا نيست، كابوسي است كه چنگال هايش را در گلويم مي فشارد. او از بيداري متنفر است و نسخه خواب براي بي خبران مي پيچد.!!
و ما در اين كابوس روزمرگي را با تمام تلخي اش، شيرين مي پنداريم.