ظاهر بين پسر جوون سوار اتوبوس تجريش- توپخونه شده و منتظر بود تا حركت كنه، تا خونه هنوز راه زيادي مونده بود و او امروز خيلي خسته بود. دلش مي خواست زودتر برسه و خودشو ول كنه رو پتو. در اين افكار غرق بود كه نظرش به يكي از مسافرها، جلب شد. يه دختر ٢٤- ٢٥ ساله، تميز و مرتب، با كوله پشتي و لباس و كفش كوهنوردي، يه عينك دودي شيك هم به چشم داشت. به نظر نمي رسيد اهل قرتي بازي و اين حرف ها باشه.
اتوبوس به راه افتاد و از مسير جردن رو به پائين سرازير شد. جوونك چشم از دختر بر نمي داشت، كنجكاو شده بود. وسط هاي جردن رسيده بودند كه دختر پياده شد و جوونك رو تو خماري گذاشت. با خودش فكر كرد:
" زندگي بعضي ها رو باش، از زور خوشي رفته كلي پول وسايل گرون كوهنوردي رو داده تا جمعه ها بره عشق و حال، خونه اش هم كه تو جردنه، الان ميره خونه، كلفتشون مياد كاراش رو مي كنه، ناهار آنچناني براش مي ذارن تا تقويت بشه، بعدش هم ميره تو اتاقش موسيقي فلان فلان گوش مي كنه، شب هم حتما با دوستاش ميرن پارتي يا رستوران! اونوقت من بدبخت بايد از صبح تا شب، جوون بكنم، آخرشم هيچي...خدايا انصافتو"
جائي كه دختر پياده شد تا خوابگاهش كه تو خيابون وليعصر بود، ٥ دقيقه راه بود. درحاليكه كوله اش رو ، رو پشتش انداخته بود، به سمت خوابگاه قدم مي زد.تو راه با ديدن خونه ها و ماشين هائي كه جلوشون پارك بود به فكر فرو رفته بود:
" آيا اينا كه از اين نعمت ها بر خوردار هستند، نسبت به وضع خود آگاهند و قدر اونو مي دونند، آيا مي دونند كه پائين شهر مردم با چه مسائل و مشكلات پيش و پا افتاده اي در گير هستند!"
يه لحظه ياد خوابگاه و مشكلاتش افتاد و انديشيد:" آيا فرزندان اين خانه ها مي دونند، داشتن يه اتاق مستقل آرزوي هر دانشجوي ساكن در خوابگاهه! آيا مي دونند داشتن يه محيط آرام و اختصاصي واسه مطالعه، واسه موسيقي شنيدن، واسه فكر كردن، چقدر ارزشمنده"
دختر كوهنورد اگر چه از كوهنوردي بسيار لذت مي برد ولي يكي از دلايلي كه جمعه ها حتما راهي كوه و دشت مي شد اين بود كه از خوابگاه و محيطش بزنه بيرون!!!
ديگه كم كم به خوابگاه رسيده بود. از پله ها بالا رفت و وارد اتاق ٣ نفره خودشون شد. بوي غذاي سوخته تمام راهرو را پر كرده بود.