خواب يه روز تو راهش كمين كرد، خيلي بي تاب بود، كار كمي نبود، مدتي بود كه باهاش درگير بود، حرفاش منطقي به نظر مي رسيد ولي پايبند موندن به اصولي كه او مي گفت تو اين شرايط خيلي سخته. تصميمشو گرفته بود.
يه دفعه از دور سر و كله اش پيدا شد، اسلحه شو تو دستش جابجا كرد. همين كه از جلوش رد شد، پشت سرشو نشونه گرفت و ...
رفت جلو و بدن بي جونشو چرخوند، باور نميشد كه يه روز مجبور بشه خودشو بكشه، به جسد بي جان خودش خيره شده بود و حرفاش دوباره تو ذهنش مرور مي شدند.
او در نهايت سنگدلي خودشو از پشت با تير زده بود، براي اينكه بتونه بدون توجه به اصول، زندگيشو ادامه بده.
جالبه بدونين تمام اين صحنه رو بر اساس خواب ديشبم نوشتم!