مي خواهم غوطه ور شوم، كجايش را نمي دانم ، فقط، فقط مي خواهم رها شوم از هر چه هست، از هر چه مي خواهد همنشين اجباري لحظاتم باشد. كاش مي شد براي مدتي برگي مي شدم بر درختي تنومند كه پشتوانه ام بود در هنگام باد و طوفان. اصلا كاش مي شد براي مدتي نيست مي شدم، فارغ از درد و شادي، فارغ از هر چيز، از همه چيز.
افسوس كه اين درد، درد زيستن، درد ماندن، درد تحمل، خانه زاد اين پيكر خاكي ست، قبل از تولدش بي قرار و همدمش تا لب گور. آفرينش، معماي ابدي و ازلي با رازهاي نا گشوده اش، اين نوع محكوميت را براي بشر رقم زده و خواهد زد.