نگرانم.
بس كه به دنبالش در آسمان ها، ستاره به ستاره، گشته ام، آسماني شده ام و از زمين و زمينيان دور . خودش گفته بود كه همديگر را بايد ببينيم، پس كجا ست، گوئي ناپديد شده، گوئي اصلا نيامده بود، گوئي رويا بود.
مگر او نبود كه سوقات هر سفرش، اميد بود و شادي، مگر او نبود كه لبخندش هديه جانبخش هر ملاقاتمان بود، پس كجاست آن لبخند جان بخش.
من منتظر مي مانم، منتظر، چون كار ديگري نمي دانم. چشمانم را مي بندم، شايد صداي قدمهايش را بشنوم و ارتعاشي آشنا را در عمق وجودم حس كنم. تا آمدنت خود را در جنگلي بكر زنداني ميكنم و به صداي لالائي زنگوله دل مي بندم و بر گونه هاي خيسم، گل سرخي مي نشانم تا آمدنت را معطر كند.