هزار توي سركش من در دالان هاي هزار توئي پر رمز و راز، سرگردان و مشوش از نرسيدن به مركز، قاعده هاي كهنه را مي آزمايم براي رهائي از معبر و ديوار . گر چه گاهي لايه هاي دروني تر اين هزار تو مرا مي پذيرند اما باز هم سرگردان ديوار و معبري ديگرم. گوئي اين هزار تو پوياست كه اينچنين از پذيرفتن هر كليدي سر باز مي زند، هر بار كليد رسيدن در او را مي يابم باز خود را به شكل ديگري مي سازد تا ناتواني مرا در رسيدن اثبات كند، اصلا گوئي بي نهايت هزار تو را در داخل يكي گنجانده اند، هر بار كه يكي را فتح مي كني، ديگري رزمايش آغاز مي كند و تو در خانه اول ميخكوب مي شوي .
نمي دانم هزار توي شما نيز اينچنين سركش است!
شايد اخوان ثالث هم در اينچنين حالاتي سرگردان شده بود كه نوشت:
" من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور، وزين تصوير بر ديوار ترسانم"
و نهايتا نوشت:
" من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم"