جنگ ٨ ساله بودم. يه روز بعد ظهر اومدم خونه و چشاي نگران مادرم خبراز اتفاق بدي مي داد. گفت جنگ شروع شده. واژه اي كه تا آن روز در قاموس من استفاده نشده بود، فكر كردم يه بايد يه چيزي شبيه انقلاب باشه.گذشت و گذشت و ما با خيلي مفاهيم پيرامون واژه زشت جنگ آشنا شديم، اثرات مستقيم و غير مستقيم آن را چشيديم. و باز هم گذشت و گذشت تا جنگ به پايان رسيد. به دليل اينكه يكي از عزيزانم به دلايلي تقريبا ٦ سال را در خط مقدم بود، داستانها شنيده ام و گريه ها ديده ام. چيزي كه هنوز باقي است حديث آنهاست كه غريبانه در راه هدفشان، مستقل از جناح و شخص و هر مساله جانبي، از گرانبها ترين سرمايه خود چشم پوشي كردند، كاري كه با ملاك هاي امروزي جامعه ما شايد ديگر توجيه پذير نباشد. دردناك تر آنكه عده اي نيز در جبهه مقابل، همانند عزيزان ما از جان خود گذشتند، آنها هم هدف داشتند، آنها هم مسلمان بودند و آنها هم عزيز مادرانشان بودند. ما ايراني و آنها عراقي، ما مسلمان و آنها مسلمان، ما انسان و آنها هم انسان.
در اين ميان، چيزي كه مسلم است، نفرت انگيز بودن جنگ است.
اينجا رو ببينيد.يه كليپ ساده از يه شعر به يادموندني زمان جنگ است به نام ياران چه غريبانه.