كتابي از سيمون دوبوار خوندم به نام "وانهاده" . ماجرائي تلخ از يه واقعيت!داستان گسستن يك پيوند، وقتي اجزا متصل به آن تغييرات همگون نداشته باشند. اگرچه داستان بسيار ساده و فارغ از پيچيدگي است ولي جريان فكري سيال در كل داستان كه از زبان زن وانهاده شده بيان ميشود، بسيار عميق و در خور تامل است. من يك سري يادداشت كوتاه رو در حين خوندن كتاب نوشتم و اينجا به همون شكل اونها رو مي نويسم. اميدوارم خلاصه نوشتن اونها بيش از حد نباشه و مطالب قابل فهم باشه.
١- خيلي اوقات در يك گفتگوي عاشقانه ، اعتراف به تعهد ناشي از يك اجبار عاطفي است كه از سمت مقابل القا ميشه.
٢-وقتي همه اش براي ديگران زيسته ايم ديگر مشكل مي شود خود را تغيير بدهيم و براي خودمان زندگي كنيم و در دام فداكاري نيفتيم.
٣-گاهي كلمات دادن و گرفتن به هم تبديل مي شود.
٤-بعضي شكيبائي ها از بي دست و پائي است و نه از روي سعه صدر، همانطور كه بعضي از تواضع ها از غرور بيش از حد ناشي مي شود.
٥-پيوندها را قبل از فاسد شدن، بايد بريد!!
٦- گاهي خوشبختي آنقدر غير عادي ميشه كه كم كم دردناك به نظر مي رسه.
٧-در زندگي اجتماعي، بدبختي بيشتر لز خوشبختي، احساس همراهي مردم رو بر مي انگيزد.
....
و بسياري درسها كه مجالي ديگر را مي طلبد.