شب بود و مه آلود،
در خمش جاده، ميرائي نور، چگالي مه را به رخ مي كشيد.
و سياهي جنبنده در دل شب، آسوده از رويت نا محرم، علف به كام مي گرفت.
ما بوديم و احساس سبكي، ما بوديم و شعف از حس دوري از فضاي روزمرگي شهرها!
اشتياق دم و بازدم،
اشتياق شنيدن سكوت،
اشتياق درك هياهوي طبيعت،
افسوس كه عمر سفر برف است و آفتاب تموز!!