باز هم از آلن لانس. باور نمي كنم كه يه غير ايراني اينچنين ايراني وار، قلم زند. نوشته هايش رهايش تير است در فضائي كه تاريخ نمي شناسد و كتيبه اي است سردر سرزمين سوميان كره خاكي! البته مسيحائي بودن اين نفس، مرهون ترجمه احمد شاملوست .
بشنويم:
تهران ٤٧ "مي روند و مي آيند. بدرفتاري مي بينند و ضرب شست نشان شان مي دهند. بديشان مي گويند كمي شتاب كنيد. بديشان مي گويند فردا، اگر خدا بخواهد.
در امتداد بناهاي تقدس مي گذرند تا خود را در آب ويترين ها غرق كنند. كودكان شان بخت مي فروشند و پدران شان پرتقال صيقل مي دهند، دانه دانه.
در برابر ترمزهاي نالان چنان راه مي سپرند كه گوئي در رويا اند. گر دست دهد كه از سبزي و پنير و گوجه فرنگي پرچمي به خاك گسترند احساس سعادت مي كنند. مي روند و مي آيند از شهر پوشيده، از شهر بي عصمت.
در شمال، محلات با صفاي بي عابر و در جنوب، زاري ني لبك. در دالان هاي بي انتها مي روند و مي آيند. احضارشان كرده اند و معطل شان نهاده اند. انتظار مي كشند.باز مي گردند. درهاي نابكار مي كوبند و از اينكه عدالت گدائي مي كنند، عذر مي خواهند.
و اينك نفربرها و اينك كلاه خودها و اينك قنداق تفنگ."