بازهم آلن لانس فرانسوي. از كتاب" گمشدگان نازك دل از آب در مي آيند"
اصفهان، فروردين ٤٦
- شهري كه روزهاي زلال
به زمينش پرچ كرده است.
خاك بي احشا
ميان صابون و زعفران.
نگاه عريان محكومان به مرگ را
از ياد مي برم.
پرنده اي گشوده آغوش، سينه بر غروب
و هم اكنون پشت بال هايش در شب است.
- مردي خسته
تيغه ها را نظام مي دهد،
كاردها را
مقراض ها را
بر پيشخوان دكه قصاب،
سگي مي غرد و واپس مي نشيند.
ميان گل ها طاعون مانوس مي چمد.
اين آواز مي خواند
آن
دعا،
و بد گماني
امري شهري است.
- پس از آشوب كند كار كوير
باد، كه كلاغان از همش دريده اند،
فرا مي رسد.
در روستاي مرده
باد، سوراخ سوراخ از ادعيه،
در مي رسد.
غبار ويرانه ها را مي آورد باد
تا بر گنبدهاي خاموش
مدايح در هم پيچيده خدا را بخايد.
- و ستارگان چون گله اي بز مي گذشت
و ماه
در ويرانه ها
ابريشم ابرها را مي شكافت
قرن ها پژواك
در آوارها مي خفت
بر فراز مهلكه
گلوگاه مارمولكي مي تپيد
در اميد غريوهائي
كه با نخستين باد
در كار تفسيدن بود
شب
تهي مي شد.
- زمان مي گذرد
قالي ها
به زحمت رنگ بر مي گرداند
و آدمكشان
در برابر آبخشكان هاي عظيم
مستقر مي شوند.
در وزارتخانه راز
خون مي گذرد.
- يك درخت، يك سرنيزه، يك درخت
سبيلشان ختي زير طاقي هاي پل
يه چشم مي خورد.
پل به محاصره افتاده است و آب زير علف ها پنهان شده.
كلاغان در شاخسارها
حق پرواز ندارند.
مردي كور، بيرقي رنگين را تكان مي دهد.
همين كه "اجتناب ناپذيري اعظم" بگذرد،
خلق، آزاد خواهد شد
كه از رود
بگذرد.