زمستون بود، شب بود، از سينما اومدم بيرون، تو پياده رو به راه افتادم، چشمان گريه آلود اكبر عبدي تو پرده ذهنم نقش بسته بود در حاليكه براي فرار از مملكتش و پذيرفته شدن توسط سفارت اونطرف آب، داشت خودشو بزك مي كرد.! هق هقش و زجه مويه هاش، خداي من! چه به سرش آورده اند كه اينچنين به استقبال غربت ميره.
فرياد، زمستون، شب، سرما، سياهي، سياهي، زوزه باد.
غرق افكارم بودم، بغضي بر گلو، آواي پرواز داشت، بهانه اي مي طلبيد.يه صدائي رو كنارم احساس كردم، نفس نفس و هق هق، ناله، شايد آواز، نمي دونم ، يك صوت حزن آلود، خدايا چه مي كني با من!
جواني به سرعت از كنارم مي گذشت. از اونا كه تو آشغالها دنبال كاغذ و مقوا و پلاستيك كهنه مي گردند، يه حجم بزرگ اشغال رو كولش، تقريبا دولا دولا حركت مي كرد و چه سريع، نفس نفس زنان، صوت حزن آلود.
شايد غم نان اينجور دولاش كرده، بخاري سفيد به سرعت و به تواتر از دهانش خارج مي شد، شايدم عاشقه كه اينجوري گريه مي كنه، نميدونم ميشه يه كولي آشغال جمع كن ، عاشق باشه.
اين خيابونها هم چه فيلمها نمايش ميدن ، هنرپيشه هاي واقعي ، صوت حزن آلود.
اينم احتمالا يه روز به استقبال غربت اومده بوده.
فرياد، تلخ، تلخ، زمستان، شب، صوت حزن آلود.