چند روز گذشته مهمان خانه پدريم بودم. اين آخرين بار بود كه بستر خاطرات كودكي و نوجواني ام را ملاقات مي كردم
آنرا فروخته اند تا برج نشين شوند، چاره اي نيست،
دوستان همكلاسيم هم مهاجرت كرده اند،
شير فروش و بقال و قصاب جاي خود را به ديگري داده اند و يا مرده اند،
درختان دانشگاه فردوسي را قطع كرده اند،
درختان بلوار ملك آباد را بريده اند،
به بهانه قطار شهري همه جا را ويرانه كرده اند، ...
ديگر براي من هيچ نگذاشته اند تا در سفرهاي كوتاهم دستاويزي براي آه كشيدن داشته باشم،
ديگر من هم غريبه ام!