هيچوقت فكر نمي كردم همنوع بودن مستقل از مليت و تژاد و طبقه اجتماعي بتونه چشاي آدمو باروني كنه، مگه چه مدت بود مي شناختمش كه از رفتنش اينقدر دلتنگم. صداش از ديشب تو گوشمه، يه لهجه افغاني و دو تا چشم قرمز شده از بي تابي ترك عادت و اشتياق وصال.
يه صدا كه گفت:
-منو حلال كنيد، فردا برمي گردم افغانستان!
گفتم: دوباره برميگردي پيش ما
گفت:فكر نكنم!
آخه هر شب كه ميومدم خونه، اون در پاركينگ رو باز مي كرد و ما دو تا مثله دو تا بچه مدرسه اي واسه هم دست تكون مي داديم، من توي ماشين و اون جلو در.
اون ٤٠ ساله و من ٣٠ ساله.
ولي ديشب حديث ديگري بود، حال و هواي ديگري داشت، پر بود از غم، پر بود از شادي، پر بود از بغض و من پر بودم از بغض،
يه صدا با لهجه افغاني و دو تا چشم قرمز "حلالم كن"