خوب اين هم از تعطيلات، تمام تلاشم توي اين چند روز اين بود كه به خودم فكر كنم، به تفاوتهائي بين خود واقعيم با خودي كه ديگران مي شناسند، انتظاراتي كه گاهي مجبورم اجابت كنم، به رفتارهايي كه با انجام دادنشون به خاطر عرف، به روحم آسيب مي زنم، به اونهايي با انجام ندادنشون به خاطر عرف، روحم آسيب ميبينه ، به آينده خود واقعيم و به آينده خود ديگرم!
گاهي اوقات از خود واقعيم خجالت مي كشم، از بي توجهي و كم لطفي بهش، از اينكه مثله مجرمها قايمش مي كنم و هر از چندي بهش آب و غذا ميدم و اونهم با بزرگواري بهانه هاي احمقانه ام رو مي پذيره، اگر چه توي چشماش ميبينم كه به حماقتم مي خنده و توي چشماش ميبينم كه به اسارتم ميگريه.
بيشترين كاري كه براش ميكنم اينه كه به موسيقي هائي كه دوست داره دعوتش كنم، گاهي اوقات هم براش كتاب مي خونم، از اون نويسنده هائي كه چشاشو مي شورند، وقتي هق هق اونو مي شنوم مي دونم كه تا يه مدتي شارژه شارژه! گاهي هم يكسري از عكسهاي يادگاريشو بهش نشون مي دم، عكس غروباي دماوند، آتيشاي تو جنگل، دوستاش زير بارون و ...
اي كاش بشه امسال بيشتر باهاش باشم