يه ياد قربانيان حادثه هواپيما غروب شده و باد سردي توي دهليزها جريان داره، از صبح، ساعت ٧ كه يه دفعه همه چيز به هم ريخت، اينجا افتاده ام. شكل هيچي نيستم، نه سري، نه دستي، بدنم كجاست،چرا هيچكي نمياد سراغمون، چند نفر ديگه هم اينجا تيم امداد را چشم براهند اگر چه چشمها بسته است و پودر برف اونها رو پوشونده، دلم مي خواد زودتر همه چيز تموم بشه يعني راستش اصلا حوصله ديدن شيون مادر و پدر و مراسم سياه و از اين حرفها رو ندارم . اصلا نمي دونم بعدش بايد چكار كنم. خدا كنه يكي سراغمو بگيره! بعضي وقتها چه اتفاقاتي مي افته ، انگار نه انگار كه صبح اونقدر عجله داشتم كه زودتر برسم و ترتيب كارها رو بدم، چقدر از كمبود وقت شكايت مي كردم، حالا از صبح بيكار و تنها نشستم اينجا و در مورد آينده هم هيچ تصوري ندارم،احساس عجيبي دارم ، ناراحت نيستم، نگرانم ولي جنس نگرانيم مثله قبل نيست ، يك احساس تجربه نشده است، در ضمن دوست خورشيد خانم هم اينجاست و سلام مي رسونه و ميگه به خورشيد بگين از اين كه هفته پيش ديدمش خيلي خوشحالم چون از صبح تكرار ذهني خاطرات شيرين گدشته كلي از وقتمو پر كرد.
راستي از اون گل سفيد هايي كه اخترك مي گفت اينجا هم پيدا ميشه، مثله اينكه اين گلها رو واسه تنهايي آفريدن!