پنجشنبه صبح بود، اواسط بهمن ماه ٧٦ .مدتي بود با زندگي درگيري داشتم، زودرنج و دل نازك شده بودم،تصميم گرفتم برم قله توچال شب رو اونجا بخوابم تا كوله رو بستم و وسايل زمستوني رو روبراه كردم، ظهر شده بود.
شروع و حركت. هوا بدجوري گرفت و وقتي خيس عزق به شيرپلا رسيدم، ديگه از خورشيد خبري نبود و همه جا رو مه گرفته بود.ساعت ٣ رسيدم به سنگ سياه و تصميم گرفتم روز بعد راهي قله بشم.وسايلم رو پهن كردم و بساط چاي.جاي شما خالي!
يه دفعه به سرم زد برم قله و برگردم.يه كيف كمري و يه ذره تنقلات و باز حركت. كولاك شديد و حركت ابرها بشدت سريع.احساس مي كردم سمت چپ صورتم ديگه مال خودم نيست. خيلي دلم مي خواست حركت خودمو از ميون اين كولاك و باد و سرما از بالا ببينم، خيلي جالب ميشد نه!
خلاصه رسيدم به قله و پناهگاهي كه مدتي بود از پشت عينك يخ زده ام انتظار شو مي كشيدم و وارد شدم. در كمال ناباوري ديدم يك نفر ديگه پشت به من نشسته،سلام كردم ولي جوابي نشنيدم. رفتم جلوش و بهش شوكولات تعارف كردم و تازه فهميدم اوضاع از چه قراره. بلافاصله سعي كردم به تحرك وادارش كنم و با خوردن تنقلات، انرژي تحليل رفته بدنش تا حدي جبران شد. بعد از اون عليرغم اينكه هنوز كاملا عادي نشده بود، قبل از اينكه تاريك بشه به اتفاق اومديم پايين ،در حاليكه من با خودم فكر مي كردم چرا يه دفعه زد به سرم كه برم قله. خلاصه اينكه هميشه همه چيز اتفاقي نيست.