غروب بود، رفته بودم ترمينال تا خواهرم رو بدرقه كنم،داشت مي رفت شهرستان تا ترم جديد رو شروع كنه. من معمولا توي اين مكانها واسه تمرين عكاسي مدام دنبال كادر مي گردم و نتيجتا دقيقتر به دور و برم نگاه مي كنم.
خلاصه در حاليكه مشغول اختلاط با همشيره بودم، نگاهم به يه پدر و دختر افتاد كه خيلي آروم كنار همديگه ايستاده بودند و هر دو ساكت.! دختر يه لباس ساده و مرتب و نه گرون پوشيده بود و پدر از اون ساده تر.تقريبا ٤٥ ساله، داراي صورت استخواني و پوست آفتاب سوخته و چروك. معلوم بود واسه هزينه تحصيل دخترش توي يه شهر غريب، با مشكل روبروست.
موقع حركت شد و من تمام توجهم به آنها بود. خيلي ساده از هم خداحافظي كردند، احساس مي كردم ضربان قلب پدر رو مي شنيدم و صحنه بعد، دختر كنار پنجره و به هم پيچيدن دو نگاه، يك دنيا محبت و يك دنيا غم. خداي من، جاري شدن يك جويبار در كوير صورت پدر، و باز هم بي صدا و گريه و گريه و گريه.
دور شدن اتوبوس ، نگاه ممتد پدر بسوي آينده دخترش و نگاه تشكر آميز دخترو چه رازها در اين نگاههاست، بفض گلوم رو فشار مي داد، دلم مي خواست برم و دستاشو ببوسم ولي نه ! نبايد صحنه اين وداع خاموش غم آلوده ، با رفتار هاي كليشه اي امثال من، به ابتذال كشيده بشه.
تكرار اين صحنه در ذهنم تا چند روز، اشك را به چشمانم، دعوت مي كرد و حتي الان كه مي نويسمش.